۱۳۹۴/۱۰/۲۰

آن روز دنیا زیر و زبر شد

داستان «روزی که دنیا زیر و زبر شد»، نوشته Thomas Olde Heuvelt، در سال ۲۰۱۵ جایزه هیوگو از معتبرترین جایزه های ادبیات علمی- تخیلی و فانتزی را به خود اختصاص داده است. نویسنده ۳۲ ساله هلندی تا به حال ۵ رمان و تعداد زیادی داستان کوتاه نوشته است. اخیراً شرکت برادران وارنر تصمیم گرفته سریالی بر اساس رمان او، به نام HEX، بسازد. داستان «روزی که دنیا زیر و زبر شد» از روی ترجمه ی انگلیسی کتاب « The Day the World Turned Upside Down»، به قلم خانم Lia Belt، به فارسی برگردانده شده. از دوست عزیزم، مجید والی پور، برای بازبینی ترجمه تشکر می کنم. متن و نسخه ی صوتی انگلیسی داستان در این صفحه در دسترس است.



آن روز دنیا زیر و زبر شد. دلیلش را نمی‌دانستیم. برخی از ما گمان کردند گناهی از ما سرزده. شاید خدایانی اشتباهی را می‌پرستیدیم یا شاید حین نیایش وردهایی اشتباهی می‌خواندیم. اما ماجرا ساده‌تر از این حرف‌ها بود، دنیا زیر و زبر شد، همین.
دانشمندانی که آن‌قدر خوش‌اقبال بودند که از آن رویداد جان سالم به در برند، گفتند بیشتر از آنکه مثل ناپدید شدن گرانش باشد، شبیه سر و ته شدنش بود. انگار که سیّاره‌ی ما ناگهان جرمش را از دست داد و شیئ غول‌آسایی محاصره‌اش کرد. مذهبی‌هایی که آن‌قدر بداقبال بودند که از معجزه جان سالم به در برند، گفتند که زندگی و مرگ دست خداست و این خداست که بعد از این‌همه سال بخشیدن، دارد پس می‌گیرد. اما شیئ غول‌آسایی وجود نداشت و این فرضیه هم که خدا داشت داده‌هایش را پس می‌گرفت، پا در هوا بود.
مثل تیری از غیب بر ما فرود آمد؛ راس ساعت ده و پنج دقیقه‌ی صبح. لحظه‌ای بود، لحظه‌ای جادویی، که می‌شد همه‌ی ما را ببینی که در اتاق‌های نشیمن‌مان شناور بودیم، کلّه‌معلق در هر موقعیتی که هرکدام‌مان در آن زمان بودیم، قهوه‌نوش‌ها در حال نوشیدن قهوه از فنجان‌های سر و ته شده‌ی قهوه‌یشان، عشّاق چسبیده به بدن سرنگون آن یکی دیگر، پیرمردها دستی به کلاه‌گیسِ در حال افتادن‌شان، بچه‌ها گریه‌کنان و گربه‌ها جیغ‌کشان، همه‌ی ما احاطه شده با سیّارک‌های متعلّقات‌مان. لحظه‌ی جنونی تمام عیار بود، متوقّف شده در زمان.
بعدش بود که داد و بیداد و سر و صدا برخاست. قیامتی بود. ما به سقف‌‌ها کوفته شدیم و زیر آوار زندگی‌های کهنه‌یمان خرد شدیم. جمجمه‌ها ترک خورد. گردن‌ها شکست. بچه‌ها پرت شدند. اغلب‌مان درجا جان دادند یا رعشه‌کنان در شکاف سقف‌ها گیر کردند و تلنبار شده روی اینها، جان به‌دربُردگان حیران و سرگردان زور می‌زدند آنچه را که روی داد، هضم کنند.
ولی بدا به حال آنهایی که در زمان حادثه سقفی بالای سرشان نبود، مردم حتا قبل از اینکه اصلاً بفهمند که آسمان دیگر نه آن بالا، که زیر ماست، شروع کرده بودند به افتادن از روی کره‌ی زمین. در دم آسمان نقطه‌نقطه شد با آدم‌هایی که می‌غلتیدند، لباس‌هایی که در اهتزاز بودند، سگ‌هایی که دست و پا می‌زدند، ماشین‌هایی که پشتک و وارو می‌زدند، کاشی‌های پشت‌بامی که تلق‌تلق صدا می‌دادند، گاوهایی که مومو می‌کردند، و برگ‌های پاییزی رنگانگی که چرخ می‌زدند و آسمان را گلگون کرده بودند. خلقی که توی ایوان‌شان نشسته بودند، روی سایبانی که زیر تن‌شان غژغژ می‌کرد افتادند و از آن لبه به عمق بی‌انتها چشم دوختند. موش کوری که دماغش را از زمین بیرون آورده بود، گرانشِ وارونه بلعیدش و نهنگی که از آب بیرون جهیده بود، دیگر هیچ‌وقت دوباره توی آب برنگشت. مامِ زمین خسته از بار روی دوشش، هرچه را که به سطحش محکم نبسته بودند تکاند و پخش و پلا کرد. با یک تکان همه چیز در جو فروافتاد. هواپیماها، ماهواره‌ها و ایستگاه‌های فضایی در خلاء گم و گور شدند و حتا دایی‌جان ماه از ما دور افتاد. دیدیمش که دورتر و دورتر شد تا اینکه در مدار غم‌انگیزش دور خورشید قرار گرفت. حتا خداحافظی هم نکرد.
من روی مبل دراز کشیده بودم، کار بخصوصی نمی‌کردم. نه کتابی می‌خواندم و نه چیزی می‌دیدم. اگر دنیا به آخر هم می‌رسید، باخبر نمی‌شدم. به گوشی‌ام چشم دوخته بودم، منتظر تو که زنگ بزنی.

***

 توی آن دو روز، این دومین بار بود که دنیا به آخر می‌رسید. بار اولش وقتی بود که تو نگاهت را پایین انداختی و گفتی تقصیر تو نیست، مشکل از منه. این آخرین دروغ بین ما بود یا درواقع اولین دروغِ نه-ما، چون ما دیگر دلخواه تو نبود. آنچه را که من بهترین چیز زندگی‌ام می‌پنداشتم، باری بر دوش تو بود. بی‌ من. تو خواستی بی من باشی.
دلم تکه‌تکه شد، درد و بهتی وحشتناک از اینکه چه خونسرد آن کلمات را بر زبان آوردی، بدون اینکه به مغزت خطور کند که این دردناک‌ترین چیزی است که می‌توانستی به من بگویی، که تو می‌بایست ترجیح می‌دادی هزاران بار مرده باشی عوض آنکه چنین حرفی به من بزنی. تو عشق زندگی من بودی، هیچ‌وقت فکرش را هم نمی‌کردم که ممکن است از من پسش بگیری. سعی کردم وانمود کنم که مثلاً درکت می‌کنم، که تو را بابت اینکه نمی‌خواهی برای حفظ رابطه‌یمان بیشتر تلاش کنی سرزنش نمی‌کنم، که درد و رنج من به پای درد و رنج تو نمی‌رسد. آن‌قدر عاشقت بودم که حتا نمی‌توانستم از دستت عصبانی باشم.
ما توی راهرو ایستادیم و من بالاخره جانم بالا آمد و توانستم آن کلمات را بر زبان بیاورم "تو واقعاً واقعاً واقعاً مطمئنی؟"
"نه. آره."
"اولش گفتی نه."
"آره."
"یعنی نمی‌شه ما ..."
"نه."
"یعنی نمی‌شه ما ..."
"توبی، نه. متاسفم."
توی سکوت، صدای نفس‌های لرزان خودم را شنیدم. تو عصبی بودی و داشتی با کیف دوشی‌ات ورمی‌رفتی و دنبال راهی می‌گشتی که در ورودی را باز کنی. عجب جای نکبتِ مصیبت‌باری است راهرو: جایی میان ماندن و رفتن. من تمام دل و جراتم را جمع کردم و پرسیدم "پس ما دیگه بعد از این ..."
بالاخره نگاهم کردی، با چشمان اشک‌آلودت سرجنباندی. زور زدم که جلوی اشک‌هایم را بگیرم اما نشد. باعث شد تو هم بشکنی. برای مدتی طولانی همدیگر را در آغوش گرفتیم، تنگ و محکم، و آنگونه در آغوش گرفتنت سخت‌ترین کاری بود که انجام داده‌ام. بعدش تو رها کردی.
من از ورای اشک‌هایم لبخند زدم.
تو از ورای اشک‌هایت لبخند زدی.
پرسیدم "خوشبزه؟"
گفتی "خوشنزه" و پایین پله‌‌ها از نظر گم شدی.
نیم ساعت اول داشتم کلنجار می‌رفتم که به خودم بقبولانم من یک آدم حسابی معقول هستم، نه یک بازنده‌ی مفلوک. زور زدم جلوی گریه‌ام را بگیرم، افتادم به ظرف شستن. ولی همین‌که مایع ظرفشویی جای لبت را از لبه‌ی لیوان‌ها شست و برد، تمام فکر و ذکرم شد تصویر مردهایی که همان پوستی را نوازش می‌کردند که من می‌خواستم نوازش کنم، همان لب‌هایی را می‌بوسیدند که من می‌خواستم ببوسم، با همان همان دختری می‌خوابیدند که من شب‌هایی دراز با او عشق‌بازی کرده بودم. تصاویری که باعث شد آن‌قدر با عصبانیت به ظرف و ظروف حمله کنم که لیوان‌های ترسان و لرزان زیر بشقاب‌ها پناه گرفتند و من شروع کردم به بازی با ایده‌ی ترسناک ولی وسوسه‌برانگیز شکستن یک لیوان روی پیش‌خوان آشپزخانه و زدن رگ‌های مچ دستم. همان بعد از ظهر فهمیدم که استتوس فیسبوکت را تغییر داده‌ای و دوباره "مجرد" شده‌ای، با من که بودی، هفته‌ها طول کشیده بود تا با اکراه قبول کنی و از "مجرد" درش بیاوری. لپتاپم را انداختم توی آب سرد ظرفشویی. آن روز، سرِشب، خلائی که پشت سر به جای گذاشتی بر من فرود آمد و من تنها بودم، تنها در منتهای سوگواری‌ام.
دیروقت بود که اس‌ام‌اس زدی. روی مبل دراز کشیده بودم، نه خوابِ خواب و نه بیدارِ بیدار. قلبم توی حلقم آمد.
بابلز هنوز خونه‌ی توئه. فردا می‌یام بگیرمش.
همه‌اش همین. نه فردا خونه‌ای؟ یا شاید بشه درباه‌اش بیشتر حرف بزنیم. نه چطوره چای نعنای مراکشی دم کنی بخوریم؟ همانی که تو همیشه خیلی دوست داشتی و نه حتا الان حالت چطوره؟ فقط: فردا می‌یام که بگیرمش. بابلز از آن طرف اتاق توی آب کدرِ تُنگش مشتاقانه به من زل زد و آن زل زدنش بیش از هر چیز دیگر خواستنی‌اش کرد.
 آه سوفی، تو بی‌نهایت، یک‌دنیا، فوق‌العاده عزیزی برای من. چرا همچون کاری با من کردی؟

***

من سرم را توی کوسن فرو کرده بودم که اتفاق افتاد. شاید یک‌جور تلاش برای جدا کردن خودم از دنیایی که جدی‌جدی داشت دور و برم از هم وامی‌رفت. به خاطر کوسن، فرود آمدنم روی سقف خیلی نرم بود. صفحات سقفِ کاذب سقوطم را مهار کردند؛ پشتیِ مبل نگذاشت استخوان‌هایم خرد شوند، گیج و مبهوت، بدون اینکه زخم چندانی بردارم، از زیر مبل بیرون خزیدم.
اولین چیزی که آدمی بعد از وارونگی گرانش و فروکش کردن آشفتگی اولیه تجربه می‌کند شوک نیست، بلکه گم‌گشتگی است. اولش حتا متوجه هم نشدم که روی سقف فرود آمده‌ام و اتاق نشیمنم سر و ته است. آژیر خطر داشت زوزه می‌کشید، ولی فکر زلزله به ذهنم خطور نکرد. قبل از اینکه مجالِ فکر کردن بیابم، در میان هرج و مرج اثاثیه‌ی له و لورده شده، گُل‌های خانگی در هم شکسته، خاک گلدان پخش و پلا شده، قاب عکس‌های ترک خورده‌ی دوتایی‌مان، چیزی دیدم که باعث شد خون توی رگ‌هایم یخ بزند.
تُنگ ماهی بابلز خرد و خاکشیر شده بود.
بابلز داشت دست‌پاچه در چاله‌ی آبِ باقیمانده لای خرده‌های تُنگ تقلا می‌کرد.
و درست همان موقع تلفنم زنگ خورد.
گوشی را زیر لبه‌ی قالی پیدا کردم، ولی درست همان لحظه که آژیر خطر خفه‌خون گرفت، زنگ تلفن هم قطع شد. وقتی صفحه‌ی نمایشگرش را نگاه کردم و دیدم که تو بودی که زنگ زده بودی، قلبم به تپش افتاد و بلافاصله شماره‌ات را گرفتم ولی خط نمی‌داد. دوباره تلاش کردم و دوباره و دوباره، نشد که نشد، هرچه که بود، تو جان به در برده بودی، و تلاش کرده بودی قبل از اینکه شبکه از کار بیفتد با من تماس بگیری. بابلز آخرین زورش را زد و بالا پرید تا توجه مرا جلب کند، مثل ماهی‌ای که روی خاک افتاده باشد و بال‌بال بزند، و بعد رو به موت افتاد و تکان نخورد.
من زنده بودم.
بابلز زنده بود.
با عجله از جایم پریدم و شروع کردم به زیر و رو کردن آن همه آت و آشغال تلنبار شده ولی در آن مجال اندک بهترین چیزی که جُستم، بطری سون‌آپ نصفه‌ی تو بود. دیوانه‌وار تکانش دادم تا دی اکسید کربنش خارج شود، نوک انگشتانم را با چکه آبی که لای شیشه‌شکسته‌ها باقی مانده بود نم می‌کردم و آرام می‌کشیدم روی فلس‌های نارنجی بابلز. ولی ماهی‌گُلیِ عجول شروع کرد دمش را تکان‌تکان دادن، انگار که بگوید لفتش نده. جرعه‌ای از سون‌آپ را توی دهان چرخاندم تا مطمئن شوم همه‌ی گازش پریده؛ بابلز را از دهانه‌ی بطری فرستادم تو، تازه وقتی صدای شالاپ‌شالاپش آمد، نفس راحتی کشیدم.
ماهی و لیمو با هم خوب از آب در‌می‌آیند.
وقتی نگاهم از پنجره بیرون افتاد، دنیا ناگهان شروع کرد تلوتلوخوردن. من طبقه‌ی سوم یک آپارتمان سه‌طبقه زندگی می‌کردم. خانه‌های آن طرف پارک، از سطح کره‌ی زمین سر و ته آویزان بودند، زمینی که حالا بالای سر من بود و زیر وزن خودش می‌نالید. سفال‌های پشت‌بام‌ها کنده شده بود، درخت‌ها سر و ته بودند، تاب و سرسره و لباس‌های آویخته از طناب رختِ باغچه‌ی خانه‌ی همسایه‌ی آن طرف خیابان هم همینطور. زبانم بند آمده بود، بطری‌ای که بابلز نگون‌بخت تویش بود توی دستم بود، لب‌های کلفتش روی سطح نوشابه برای گرفتن اکسیژن باز و بسته می‌شد، روی سقف سینه‌خیز رفتم و از روی نیمکت سرنگون به سمت پنجره‌ی سرنگون پیش رفتم. آن وقت بود که عمق اتمسفر در موجی سرگیجه‌آور سراپایم را درنوردید و برای لحظه‌ای آنجا نشستم، میخ‌کوب، حتا جرات اینکه چند قطره اشک بریزم نداشتم، مبادا که سقف لرزانی که رویش بودم تحمل کم شدن بار همان چند قطره را هم نداشته باشد. صحنه‌ی بیرون آن‌قدر با قوانین طبیعت جور درنمی‌آمد که خواستم قاب پنجره را بگیرم که از بالا افتادن نگه‌ام دارد. ولی گرانش مرا به سقف می‌فشرد و این فقط شکم من بود که زیر فشار گه‌گیجه گرفته بود.
کسی را ندیدم به جز یک نفر. زنی آویزان از حصار محوطه‌ی بازی بچه‌ها.
زن از میله‌ها آویخته بود، دستانش از شدت فشار رنگ پریده می‌نمود و پاهایش در خلأ آویزان بود، پشتش به من بود و صورتش را نمی‌دیدم. دو تا کیسه‌ی خرید دست و پا گیر با آرم "کروگر" آویزان از دو بازویش داشتند می‌کشیدندش پایین.
با احتیاط تمام، خودم را بالا کشیدم و پنجره‌ی سرنگون را باز کردم. قلبم توی حلقم، دست‌هایم به قاب پنجره، خم شدم بیرون "خانم؟"
با شنیدم صدایم خشکش زد ولی نگران از اینکه پایین را نگاه کند یا کوچک‌ترین جابجایی تعادلش را به هم زده و دستانش ول شود، داد زد "من کمک می‌خوام!" با صدایی که برای موقعیتِ بی‌نهایت پرمخاطره‌اش بی‌نهایت آرام و خونسرد می‌نمود.
داد زدم "چی شده؟"
"چی بگم، می‌بینی دیگه. من دیگه نمی‌‌تونم خودم رو نگه دارم!"
"صبر کن! همونجا وایستا!"
"راستش برنامه‌ی دیگه‌ای هم نداشتم!"
"ببخشید، منظورم اینه که ... دارم می‌یام کمک‌تون!"
اما از بداقبالی، توپیِ زنگ زده‌ی دوچرخه‌ام که هفت متر بالاتر، روی کف زمین، از زنجیرِ قفلِ بسته به پایه‌ی دوچرخه آویزان بود، میلش کشید که درست همان لحظه بشکند. چرخ سر جایش ماند ولی بدنه‌ی دوچرخه سقوط کرد و سر راهش پنجره‌ی باز مرا هزار تکه کرد. از ترس، سون‌آپ از دستم ول شد. بطری از دستم رها شد و افتاد ته ناودان، غلتید و از پنجره دور شد و ... درست روی لبه ایستاد، جایی دور از دسترسم.
بابلز، از نفس افتاده، تند و تند، با تمام توان و سرعتی که باله‌های ظریفش اجازه می‌داد، از این سر بطری به آن سرش شنا می‌کرد. نگاهم را از ماهی بیچاره به زن نگون‌بخت گرداندم. داد زد "خواهش می‌کنم عجله کن!" و ناگهان صورت تو جلوی چشمانم ظاهر شد. تو تلاش کرده بودی به من زنگ بزنی.
در دنیایی که وارونه نبود، تنها تو مهم بودی و بس.
به هر زوری بود، خودم را از میان اتاق نشیمن سر و ته شده بالا کشیدم. از بالای آستانه‌ای که تا زانویم می‌رسید گذشتم و وارد راهرو شدم، مشمع‌های کف راهرو از در و دیوار آویزان بود و آب مخزن دستشویی روی سقف جمع شده بود، از آنجا و دوباره از بالای آستانه‌ی دیگری که این یکی هم تا زانویم می‌رسید گذشتم و وارد آشپزخانه شدم. بلبشوی آشپزخانه حتا بدتر بود، اگر که بدتری ممکن بود: درِ گنجه‌ها از جایشان کنده شده بود، کشوهای باز، سرویس‌های کارد و چنگالِ پراکنده و قوری‌ها و تابه‌های پخش و پلا شده، یخچال سقوط کرده و سقف را شکافته بود و حالا نور روز از آنجا می‌تابید. به سرعت هرچه تمام‌تر، درحالیکه تعادلم را روی نوک پا حفظ می‌کردم، خودم را به قفسه‌ی پایینی رساندم، قفسه آن‌پشت‌ها دفن شده بود، درش را باز کردم و آنچه می‌جستم یافتم: طناب بکسل ماشین.
آخرالزمان دو جور آدم خلق می‌کند: قهرمان و ترسو. وقتی زنِ آویزان عزمش را جزم کرد که برگردد و از روی شانه‌اش نگاه کند و من را ببیند که چهار دست و پا از پنجره‌ی باز بالا می‌رفتم، پیچیده به کمرم سر طنابی که سر دیگرش به مبل توی اتاق نشیمن بسته شده بود، باید پیش خودش فکر کرده باشد که من توی دسته‌ی اولی می‌گنجم. بی‌خبر از چیز سردی که درست همان لحظه سراپای من را فراگرفته بود، زیر لب گفت "خدایا شکرت." چند لحظه بعدتر، همان حینی که من رسیدم، بدنم را کش و قوس دادم، جمع شدم، خم شدم و کاملاً غرق گرفتن ماهی‌گلیِ گیر کرده توی بطری ته ناودان بودم، زن سقوط کرد، در اندیشه‌ی یک زندگی طولانی و پربار، نه تو و نه من نامش را نخواهیم دانست.
آخرالزمان که فرابرسد، هر آدمی خودش است و خودش.
تو این را به من آموختی سوفی.
رسیدن به بطری لعنتی سون‌آپ از داخل پنجره، همان‌قدر غیرممکن بود که خطرناک. بعد از دو نفس عمیق بالاخره دل و جراتم را یافتم، همان‌طور که طناب را در دست چپم شل می‌کردم و صورتم به شیشه فشرده می‌شد، سانت به سانت روی لبه‌ی پرتگاه بی‌انتها پیش رفتم، وحشت کرده بودم. دو متر ... یک و نیم متر ... یک متر ... تا اینکه طناب به آخرش رسید، زانوهایم را بی‌نهایت آهسته خم کردم و کش آمدم؛ همین که نوک انگشتانم لبه‌ی بطری را لمس کرد، ناودان تا خورد و شکست و از پرتگاه آویزان شد، من هم سوارش.
همه چیز چرخید؛ چشمانم را محکم بستم و آرواره‌هایم را به هم فشردم و منتظر ماندم که طناب به آخر برسد و زییینگ کِش بیاید، تنه‌ام از کمر بچرخد، مبل بیفتد روی قاب پنجره و من وووهو، مثل یک عروسک پوشالی تاب بخورم.
دنیایی طول کشید تا توانستم خودم را جمع و جور کنم و چشمانم را باز کنم.
جایی که آویزان بودم، تا لبه‌ی پشت‌بام فقط یک متر فاصله بود و تا جای سفتی برای فرود آمدن یک سال نوری. طناب داشت توی گوشت تنم فرو می‌رفت. تازه فهمیدم که بطری توی دستم است. بابلز به پشت افتاده بود ولی وقتی با نگرانی به پلاستیکش دست زدم، چشمان ریز مبهوتش را باز کرد.
حالا که لحظه‌ای آرامش داشتم – آرامش، واژه‌ای که اصولاً در چنان موقعیتی به کار بردنش آسان نیست – مجالی یافتم که به آن وضعیت بیندیشم.
منظره‌ی کره‌ی زمینِ وارونه همان‌قدر شگرف بود که هولناک: کره‌ی زمین سقفی بود که تا چشم کار می‌کرد امتداد داشت و زیرش دیگر هیچ. یک هیچ عظیم. جیغ و فریاد و داد و بیدادی درکار نبود. فقط آن دورها، صدای پیوسته‌ی ترک خوردن چیزهایی که می‌شکستند و می‌افتادند در اعماق و ناپدید می‌شدند، و به همراهش پرندگانی که حس جهت‌یابی‌شان را گم کرده، تلاش می‌کردند جایی برای فرود بیابند و به طرز غم‌انگیزی در کهکشان فرو می‌غلتیدند.
صدای ریزی ناگهان پرسید "شما می‌دونید ساعت چنده؟"
سعی کردم همانطور که در خلاء لگد می‌پراندم، به سمت صدا برگردم. دو تابِ بازی در محوطه‌ی بازی بچه‌ها از چهارچوب آبی‌رنگ‌شان آویزان بودند. روی یکی‌یشان دختربچه‌ی کوچکی نشسته بود، دخترک با سه تا دم‌اسبی بافته و پاهای آویزان، پایین پایش را نگاه می‌کرد و مشت‌های کوچکش دور زنجیر تاب گره خورده بود.
گفتم "ببین ... نترسی." اما صدایم چندان دلگرم کننده نبود.
دختربچه گفت "من می‌خواستم اون‌قدر بالا برم که دستم به آسمون بخوره. مامان گفت خیلی بالا نرو، یه هویی از اون ور می‌افتی. حالا نمی‌تونم برگردم پایین."
زیرلب گفتم "آره.... راحت نیست." یک‌هو فهمیدم که بلافاصله شروع کرده‌ام به دور شدن از بچه. کاری از دستم برنمی‌آمد. تابَش فقط شش، هفت متری از من فاصله داشت اما توی آن موقعیت، همان شش، هفت متر فاصله مثل این بود که روی کره‌ی ماه باشد. من کم‌کم آماده می‌شدم که خودم را از موقعیت خطرناکی که تویش گیر کرده بودم، خلاص کنم.
دختربچه‌ی روی کره‌ی ماه گفت "اسم من داونی‌یه."
"آهان ... سلام."
بطری سون‌آپ را سراندم توی شلوارم.
دختربچه‌ی روی کره‌ی ماه گفت "من دیگه دختر بزرگی‌ام. پنج سالمه."
"آهان ... باشه."
من شروع کردم به بالا کشیدن خودم از طناب.
داونی پرسید "خب، حالا شما می‌دونی ساعت چنده؟ مامان گفت دو دقیقه صبر کنی بعدش می‌ریم خونه، باید این چیزمیزای خرید رو بذارم یه جایی. اما من نمی‌دونم دو دقیقه چقدر طول می‌کشه."
و من کم آوردم.
یادم به آن زن با کیسه‌ی خرید کروگر افتاد و و تازه آن وقت بود که گم شدن آن‌همه زندگی از روی کره‌ی زمین مثل آوار بر سرم خراب شد؛ زندگی آن زن بخت‌برگشته، زندگی آن دختربچه‌ی روی تاب هم، زندگی یک مادر و یک کودک، زندگی عشّاق و دل‌شکسته‌ها، زندگی تو و زندگی خودم. زندگی‌هایی که مثل دانه‌های گردنبند مرواریدی که تو یک بار رشته‌اش را پاره کردی، روی کف خانه ول شدند، غلت زدند و این طرف و آن طرف خانه گم و گور شدند. مرگ جهان پدیده‌ای است که مدام تکرار می‌شود ولی حتا دوراندیش‌ترین فیلسوفان هم نتوانسته بودند پیش‌بینی کنند که این بار چطور رخ خواهد داد. دیروز که از خواب بیدار شدم، تو در میان بازوانم بودی، میان دو پستانت را، جایی که پشتش قلبت قرار داشت، بوسیدم و تو مال من بودی. و حالا مثل لنگری از ته دنیا آویزان بودم و دنیا از حرکت بازایستاده بود.

***

وقتی با یک نِی از آب مخزن دستشویی که روی سقف جمع شده بود مکیدم و فرستادم توی بطریِ از آب تهی شده، بابلز به طرز محسوسی جان گرفت. کار بعدی‌ام این بود که پایه‌های میز شام‌خوری را بِبُرم، صفحات سقف کاذب را از روی سوراخ سقف آشپرخانه کنار بزنم و درها را از لولایشان بکنم. بعد از آن‌همه تقلا برای صعود از پنجره، گذشتن از راهرو مثل آب خوردن بود. از بالای نرده‌ها و پاگرد خودم را بالا کشیدم و به طبقه‌ی همکف رساندم؛ برج تق و لقی از تشک‌ها و مبل‌ها را رد کردم تا به در ورودی ساختمان برسم.
در چشم‌‌انداز راهی که در آن جهان زیر و زبر شده، آویخته از سقفی بنا شده بر پی‌های نالان ساختمان، باید می‌جستم، دلم هری ریخت پایین! اما قصدم برای نجات دادن دخترک می‌چربید. اولین کارم انداختن درازترین قفسه‌های کتاب مابین نرده‌های حصار محوطه‌ی بازی بود و وصل کردنشان به لتِ در. بعدش نوبت تخته‌ی میز بود و این را داشته باش: چند متر اول داربستم جدی‌جدی پیش رویم بود. ساعت‌ها و ساعت‌ها کار کردم. سکّوی من با لبه‌های پنجره، قفسه‌ها، چهارچوب‌های آینه‌ها و درها بزرگتر و بزرگتر می‌شد؛ از درخت بلوط سر و ته به تاب‌های سر و ته، دار و ندارم کنار هم می‌نشستند و پلی می‌ساختند بر فراز خلاء. حاصل دست‌رنجم انعکاس کاملی بود از زندگی‌ام. شاید همین بود که می‌خواستم دخترک را نجات دهم: با خزیدن پیرامون جهان زیر و زبر شده، سعی کردم به خودم ثابت کنم این دنیاست که روی کله‌اش ایستاده، نه من.
وقتی بالاخره لوله‌های گونی‌پیچ را به چهارچوب آبی‌رنگِ تاب گره زدم و نردبان زیرشیروانی را پایین فرستادم و به داونی گفتم بیاید بالا پیش من، دیگر خورشید به افق رسیده بود و آسمان به سرخی خون بود.
داونی صورت گردش را بالا به سمت من گرفت و خیلی یواش گفت "من می‌ترسم."
من روی شکمم دراز کشیده بودم، بازوانم دور چهارچوب پیچیده بود و نردبان در راستای دستانم دراز شده. "نمی‌ذارم بیفتی."
داونی مردد بود. " مطمئنِ مطمئنی؟ حتماً حتماً حتماً؟"
"نه. آره."
"اولش گفتی نه."
"آره." "یعنی نمی‌شه ما ..."
"نه، داونی. بیا بالا."
داونی خیلی خیلی خیلی بادقت دست‌هایش را در امتداد زنجیر بالا آورد و روی تاب ایستاد. ناراحت و با ترس و لرز به نردبان نگاه کرد، انگار که می‌ترسید تاب را پشت سر بگذارد، انگار که بخواهد بیشتر تاب بخورد، عقب و جلو، عقب و جلو بین آنچه پشت سرش بود و آنچه پیش رویش. آن وقت تصمیمش را گرفت، پایش را روی پله‌ی آخر گذاشت و تیز از نردبان بالا آمد، تند و فرز.
بعدتر، وقتی خورشید پشت افق اوج می‌گرفت، ما از پنجره‌ی اتاق نشیمن به بیرون خیره شدیم، به تماشای نمایش استفراغ کره‌ی زمین توی جو. داونی از لبه‌ی پتوی پشمی‌ای با چشمانی که میل خواب نداشت به بیرون خیره شد بود، بابلز همچنان با همان سودازدگی قبل در آب خالص شناور بود و سوگ‌واری من برای زندگی گذشته‌ام تمامی نداشت، زندگی‌ای که حالا همراه همه‌ی چیزهای دیگر از لبه‌ی دنیا پایین افتاده بود. از دوردست صدای انفجارهایی می‌آمد و هوا از بوی سوختگی‌ای که جز روی سطح زمین جای دیگری برای پهن شدن نداشت، سنگین شده بود. بیشتر آتش‌سوزی‌ها با فروریختن ساختمان‌ها توی پرتگاه، دنباله‌ی خاکستری رنگی از دود پشت سرشان به جا گذاشته و خودبه‌خود خاموش می‌شدند، درست مثل شهاب‌سنگ‌ها.
داونی، اندکی رویازده، پرسید "کوه‌ها چی؟ اونها هم می‌افتند؟"
داونی خودش را با پرت کردن گل و گیاه‌های خانگی به بیرون از پنجره سرگرم کرده بود ولی خیلی زود از تماشای افتادن و ناپدید شدن‌شان در کائنات حوصله‌اش سررفت. آن‌قدر کم‌سن‌وسال بود که وضعیت پیش آمده را بی‌چون و چرا بپذیرد. ولی من نبودم. در آن درماندگی زور می‌زدم خبری از فاجعه‌ای که رخ داده بود کسب کنم ولی علاوه بر شبکه‌ی تلفن همراه و اینترنت، تمام امواج رادیویی هم به نظر می‌رسید ناپدید شده بودند.
گفتم "فکر کنم کوه‌ها الان دارند تخته‌سنگ می‌بارند."
"آتش‌فشان‌ها چطور؟"
"احتمالاً ازشون آتش بیرون می‌زنه. ستون‌های گدازه‌ی مرده، مستقیم می‌ریزه توی فضا."
داونی مشکوک بود. "اینجوری باشه، زمین تموم نمی‌شه یه هویی؟"
 فکر اینجایش را نکرده بودم.
آیا تو هم همان منظره را می‌دیدی که من می‌دیدم، در همان دنیای زیر و رو شده، و همان حیرتی را داشتی که من؟ چرا بلافاصله بعد از اینکه دنیا به آخر رسید، از میان آن همه آدم دنیا، باید به من زنگ بزنی؟ و چرا زودتر نه؟ چرا آن همه وقتی که می‌شد و فرقی هم می‌کرد نه؟ قبلاً دو بار عشقم را باخته بودم، یک بار به یک مرد دیگر و یک بار هم به خاطر بی‌علاقگی معشوقم، اما هیچ‌یک به اندازه‌ی عشقم به تو عمیق و طبیعی نبودند. اگر شبی از خواب بیدار می‌شدم و وزنی که ردّش کنارم روی تشک مانده بود را نمی‌یافتم، وحشت می‌کردم از اینکه شیفته‌ی زندگی شبانه شوی و همان‌جا بمانی. و اگر درست قبل از سپیده‌دم توی رختخواب می‌خزیدی، مست و پاتیل و در دم خواب رفته، کنارت بیدار دراز می‌کشیدم و تمام تلاشم را می‌کردم که بوی مردان دیگر را از نفست نشنوم. این بود که ترسم از اینکه ترکم کنی، سودای عجیب‌الخلقه‌ای آفرید: دلم برای تنت تنگ می‌شد درحالیکه تنت کنارم بود؛ در شوق لمس تو می‌سوختم درحالیکه بازویت روی سینه‌ام بود، یادآوری‌اش حتا واقعی‌تر بود و اندوهش حتا بدتر. احساس کردم که تو را از پیش از دست داده‌ام.
باران تندی از ستاره‌های دنباله‌دار تاریکی مطلق آسمان را خط‌خطی می‌کردند: آخرین نفس‌های اشیایی که امروز صبح روی زمین بودند و حالا سقوط می‌کردند توی جو. آتش‌بازی‌ای از هزاران چیزی که می‌مردند. من از نفس افتاده تماشا می‌کردم، می‌ترسیدم آرزویی کنم.
 کلی گذشت و متوجه شدم که داونی هنوز بیدار است.
زیر لب گفت "مامان هم یه ستاره‌ی دنباله‌داره."
فهمیدم حرفش شاید کاملاً درست باشد.

***

دنیا هنوز یک روز کامل روی کلّه‌اش نایستاده بود که توافقی کلی برای ارتباط بین نجات یافتگان به عمل آمد: آویزان کردن ملحفه‌ها و پرده‌های سفید از پنجره‌ها و دودکش‌ها. جان به در بُردگان اولین شبکه‌ی ارتباط مستقل را به شکل زنجیر یک‌شکلی از پل‌های طنابیِ به هم بافته شده درست کردند، رشته‌ای که چند روز بعد از فاجعه گسترش یافت و مثل تار عنکبوتی همه‌جا را فرا گرفت.
امیدم به اینکه به زودی بتوانم داونی را به دست بستگانش بسپرم، دود شد و هوا رفت. وقتی پرسیدم پدرش کجا زندگی می‌کند گفت "خونه‌ی مامان‌بزرگ."
"خونه‌ی مامان‌بزرگ؟"
"آره، مامان و بابا شروع کردند درباره‌ی همه چیز دعوا کردن و بابا گفت برای اینکه با مامان باشه باید دست از همه‌چی بکشه و مامان گفت آهان، پس مشکله همونه باز و بعدش سر هم داد زدند و اون‌وقت بابا رفت پیش مامان‌بزرگ زندگی کنه." یک لحظه ساکت ماند و بعدش اضافه کرد "تو فکر می‌کنی مامان‌بزرگ هم سر و ته شده؟"
یک آن احساس کردم دل و روده‌ام به هم پیچید "می‌دونی مامان‌بزرگ کجا زندگی می‌کنه؟"
داونی همین‌طور که داشت دم‌اسبی‌های پریشانش را می‌کشید گفت "یه جایی که همیشه با ماشین می‌رفتیم. اما من دوست ندارم برم پیش مامان‌بزرگ. مامان‌بزرگ هم سر مامان داد می‌زنه."
"پس کجا دوست داری بری؟"
"من مامانم رو می‌خوام."
من فهمیدم که داونی هم چیزی برایش باقی نمانده، درست مثل خودم. هم‌درد بودیم. "پس تو با من می‌یای." تصمیمم را گرفتم. "و سر راه سعی می‌کنیم مامانت رو پیدا کنیم. اما باید یه کاری برام بکنی."
داونی پرسید "چه کاری؟"
بطری سون‌آپ را دادم دستش. بطری را چنان گرفت که انگار یک دنیا وزنش است. با چشمان از حدقه درآمده از خلال پلاستیک نگاه کرد، بابلز هم با چشمان باز به بیرون زل زد. برای لحظه‌ای انگار چیز عظیمی بین ماهی‌گلی و او ردوبدل شد، انگار آرزوی او برای دیدن مادرش و آرزوی ماهی‌گلی برای دیدن تو، که درواقع تمنای من برای دیدار تو بود، یک چیز واحد بود. بعدش صورت داونی به لبخند پت و پهنی شکفت و ردیف دندان‌های بافاصله‌اش نمایان شد. از آن لحظه به بعد، داونی بابلز را لحظه‌ای رها نکرد. اگر بابلز گرسنه بود، داونی غذای ماهی برایش ریزریز می‌کرد و می‌ریخت و اگر تشنه بود، آبش را اضافه می‌کرد و اگر نفس کم می‌آورد، داونی با نی برایش فوت می‌کرد تا وقتی که او جانی بگیرد و دوباره فلس‌هایش برق بزند.
در آخرالزمان، همه‌ی ما چیزی لازم داریم که بهش بچسبیم. اگر نچسبیم، ول می‌شویم و اگر ول شویم، هر کدام باید مداری برای خودمان در جهان بیابیم.
برای همین من به حصار محوطه‌ی بازی چنگ زدم. محکم! برای اینکه بهش برسیم، از در راهرو گذشتیم و از بالای پلی که با تخته‌ی میز ساخته بودم عبور کردیم. ولی وقتی رسیدیم، عمق غیرطبیعی زیرپایمان چنان مرا تحت تاثیر قرار داد که بالای حصار چندین دقیقه گلوله شدم، موهایم در باد می‌پیچید و من ناتوان از اینکه پیش بروم یا پس بنشینم. تنها وقتی دست نرم داونی دستم را لمس کرد، توانستم سرم را بلند کنم و بالای سرم را ببینم.
در حالیکه بطری سون‌آپ توی کوله‌پشتی‌اش را نشانم می‌داد، گفت "لازم نیست بترسی، اون پایین هیچ‌چی نیست."
نه تنها درست‌ترین حرف ممکن بلکه غم‌انگیزترین چیزی بود که می‌توانست بگوید. پرتگاه در دم معنایش را از دست داد. پرتگاه دیگر چیزی نبود به جز مانعی مثل بقیه‌ی موانع، مانعی که می‌توانستم داونی را ازش پایین بدهم و بالا بکشمش. سانت به سانت و نرم‌نرمک به سمت لبه‌ی پارک خزیدیم. نردبان زیرشیروانی را به آرامی هرچه تمام‌تر جابجا کردیم و به بالاترین شاخه‌ی اولین درخت از ردیف درختان کنار خیابان تکیه دادیم. با اینکه شاخه‌های زیادی را ماشین‌ها موقع پایین افتادن شکسته بودند، رفتن از این درخت به آن یکی و ازآنجا به لبه‌ی پنجره و از آنجا دوباره برگشتن سر یک درخت دیگر نسبتاً آسان بود. زیگ‌زاگ پیش می‌رفتیم، سطح زمینی که بالای سرمان بود را سیم‌های برق و لوله‌های فاضلاب شکافته بودند، انگار رگ و استخوان یک مُرده. و هر گام مرا به تو نزدیک‌تر می‌کرد و از زهر نیش آخرین کلماتت می‌کاست و آنها را به پیامی از امید بدل می‌کرد: بابلز هنوز خونه‌ی توئه. فردا می‌یام بگیرمش.
"آهای، تو!"
مردی کوتاه قد، با کلّه‌ای رو به تاسی، توی صندلی راحتی‌اش نشسته بود و صندلی بر روی تخته‌بندی قرار داشت که زیر پنجره‌ای زیرشیروانی آویخته بود. روی تخته‌ای کنار دستش فلاسکی بود و لیوانی که بخار قهوه از آن برمی‌خاست. وقتی دیدیمش، دوربین چشمی‌اش را در هوا برای‌مان تکان داد.
با خوش‌طینتی داد زد "نیروهای نجات توی راهند!"
داد زدم "واقعاً؟"
بارقه‌ای از امید درونم روشن شد.
مرد قهقه‌ی بلندی سر داد "معلومه که نه! من فکر کردم تو نیروی نجاتی!" زد روی پایش و جرعه‌ای از قهوه‌اش خورد "این‌طور که من این پایین‌مایین‌ها می‌بینم، اوضاع اصلاً خوب نیست!"
آهی کشیدم، اما به هرحال همین که می‌توانستم با یک آدم‌بزرگ حرف بزنم، غنیمتی بود. اطراف را نشان دادم و گفتم "فکر می‌کنی چی بود؟"
مرد داد زد "من روحم هم خبر نداره، زمین بهمون یه دستی زد! نه اینترنتی، نه تلفنی، نه اطلاعاتی! دیشب شنیدم یکی با بلندگو اون پایین‌شهر چیزی می‌گفت. دور بود درست نفهیمدم حرف حسابش چیه! می‌گن اون پایین از این پل طنابی‌ها و اینا می‌سازند. می‌دونی، کلی غذا مونده برای اینایی که جون به در بردند و از این حرف‌ها! ولی من فقط همین شما رو دیده‌ام این طرف‌ها و یه گروه دیگه رو! اون یکی گروه خودش رو رسوند ته خیابون و اونجا یه هویی افتاد توی آسمون!" یک لحظه مکثی کرد و ادامه داد "کلک‌مون کنده است!"
"تو خودت چی؟ نمی خوای بری پایین‌شهر؟"
مرد داد زد "گوش‌هات رو باز کن، ببین چی بهت می‌گم جوون! من همه‌ی عمرم رو اینجا زندگی کرده‌ام! اون‌قدری که عقلم قد می‌ده، من تنها آدمی‌ام که هم ساخته شدن این خیابون رو دیده و هم خرابی‌اش رو. حالا چی می‌گی؟"

***

در دومین روز سفرمان، زخمی‌هایی را دیدیم روی سقف‌ها، دست‌ها فشرده به شیشه‌ی پنجره‌ها، پرده‌ها را تکان می‌دادند، التماس می‌کردند و کمک می‌خواستند.
روز سوم، رشته‌ای از ملافه‌های به هم گره زده دیدیم که از یک پنجره‌ی سه‌دری آویزان بود، کسی به جستجوی زمینی سفت زیر پایش رفته بود.
روز چهارم دلم گرفت. چون ساعت‌ها و دقیقه‌ها تند و تند چون قطرات باران می‌باریدند و در کائنات فرو می‌رفتند ولی ما خیلی آهسته و کند پیش می‌رفتیم، چون من دلم برایت خیلی تنگ شده بود و چون تمام گمانه‌زنی‌های عادی و غیرعادی درباره‌ی فاجعه‌ی رخ داده دیگر بی‌معنا و پوچ می‌نمود. ما از بدنه‌ی زیرین پل بالا رفته بودیم، پلی که حالا زیر رودخانه معلق بود. سطح جاده فرو ریخته بود ولی اسکلت فلزی سر جایش بود و چند قطعه‌ی بِتنی اینجا و آنجا هنوز به شاه‌تیرها متصل مانده بودند. و چه باور بکنی و چه نکنی، آب هنوز آنجا بود. جاری مثل سرب مایع روی سقف بالای سر ما که همان سطح زمین بود، تُفی قائم بر صورت قوانین طبیعی: جاهایی که صفحه‌ی خاک بلند شده بود، آب چون گَردِ وزان در باد فرو می‌ریخت، انگار که سطح رویی رودخانه جایی بود که گرانش از آنجا بالعکس می‌شد.
داونی پرسید "چرا رودخونه نمی‌ریزه توی آسمون؟"
خواستم چیزی بگویم – فکر کنم زمین فقط با ما لجش گرفته – ولی هنوز دهانم را باز نکرده بودم که داونی با دیدن گلایدری که ناگهان از فضای بین رودخانه و پل گذشت کم مانده بود پرت شود. دستم را تند پیش بردم تا کوله‌پشتی ریزه‌اش را قبل از اینکه خودش و بابلز بیفتند، بگیرم. خلبان گلایدر از خوشی جیغی کشید، در فضای زیر ما چرخی زد و حالا از پیش رو به سمت‌مان می‌آمد. به نظر می‌رسید که حتماً تصادف خواهد کرد ولی در آخرین لحظه نوک گلایدر را بالا کشید، سرعتش را کم کرد و درست بالای سطح زیرین پل ارتفاعش را کم کرد. با یکی دو گام نامتعادل فرود آمد و متوقف شد و باد تندی پشت سرش درست کرد. گفت "جوخه‌ی نجات در خدمت شماست. لطفاً اول زن‌ها و بچه‌ها."
زبانم بند آمده بود، گفتم "کارِت ... خارق‌العاده بود!"
مرد همانطور که خودش را از بندهایش باز می‌کرد گفت "تشکر! تشکر! سرویس شهرداری، تنها راه جمع‌آوری نجات‌یافتگان و انتقال‌شان به مراکز تخلیه."
ناباورانه پرسیدم "یه همچین چیزی هم هست مگه؟ چیزی به اسم مراکز تخلیه واقعاً وجود داره؟"
"توی زیرزمین ساختمان شهرداری."
"اون‌وقت شهرداری از اون چیزهای ... پرنده داره؟"
خلبان صورتش شکفت "درواقع سه تا ازشون داره. شما همکارهام رو ندیدید این طرف‌ها؟ لابد هنوز نرسیده‌اند که به این قسمت شهر بیایند." جلوی داونی تعظیم غرایی کرد و دستش را گرفت "از این طرف دخترخانم. دوست داری پروازت چطوری باشه؟" بعدش سرش را بلند کرد و نگاهی به من انداخت "ببخشید، بچه‌ها مقدمند. پروتکل اینجوری می‌گه. بعدش می‌یام سراغ شما."
نگاه درمانده‌ی داونی از خلبان به سمت من برگشت. چیزی در نگاهش بود. یک جای کار اشکال داشت.
پرسیدم "خطرناک نیست؟" فقط برای اینکه کمی زمان خریده باشم.
گفت "بخاری‌ها بال‌ها رو بالا نگه می‌دارند." دستش خزید پشت داونی و گفت "هوای گرم بالا می‌ره و این چرت و پرت‌ها دیگه. حالا که همه چی سر و ته شده، فقط روی گرما می‌شه حساب کرد. کسی نمی‌خواد یه آشغالی سوار شه که با کلّه سقوط کنه."
"اون‌وقت کجا فرود می‌یایی؟"
"پل‌ها، پشت‌بوم‌ها، آشیانه‌های هواپیما، اسکله‌های بارگیری ... حتا روی درخت‌ها هم می‌شه فرود اومد، بدیش اینه که درخت‌ها بالت رو لت و پار می‌کنند."
"منظورم توی ساختمون شهرداری ..."
"لامصب! اونجا رو نگاه!" نگاه میخ‌کوب خلبان به رودخانه‌ی جاری بالای سرمان برگشت "معجزه است". از شر مهار گلایدر خلاص شد و شروع کرد به کندن لباس‌هایش، انگار که بخواهد برود شنا. و ناگهان دیگر مطمئن بودم. مرکز تخلیه‌ای نبود، جوخه‌ی شهرداری دروغ بود، پروتکلی وجود نداشت. او فقط یک جانور درنده بود که پرواز می‌کرد. مثل شاهینی این طرف و آن طرف می‌رفت و شکارهایش را می‌جست. او با داونی می‌پرید و من منتظر می‌ماندم و کسی برنمی‌گشت.
حالا فقط زیرپوش تنش بود و از اسکلت فلزی پل به سمت رودخانه بالا می‌رفت. عجله‌ای نداشت. ما جایی نمی‌توانستیم فرار کنیم و او این را خوب می‌دانست. بابلز از بطری سون‌آپ جستی زد، بالا پرید و شالاپ بلندی کرد و درست همان‌موقع داونی و من نگاهی رد و بدل کردیم. پریدم و مهار هدایت گلایدر را گرفتم و بندها را سفت کردم. خلبان به سطح سربی-خاکستری رنگ آب رسید و با احتیاط دستش را بلند کرد. دیوانه‌وار دست و پا زدم و داونی را واداشتم که عجله کند. دست خلبان روی سطح آب لغزید و ... آب رودخانه در باریکه‌های کوچکی جاری شد و قطره قطره از بازویش چکید.
نفس عمیقی کشید و گفت "معرکه است ..." نگاه خیره‌اش رد قطرات آب را روی پلِ زیرپایش گرفت ... وقتی نگاهش به ما افتاد، فریاد زد "اوهوی، دارید چه غلطی می‌کنید؟"
داد زدم "یه لحظه وایستا!" و داونی را پرت کردم و انداختم پشتم، چهارچوب گلایدر را چنگ زدم، قلاب‌ها را محکم کردم و داونی را سفت به خودم بستم، با این امید-دعا-لابه که کمربند دور شلوارش تابِ وزنش را بیاورد، بازوهای کوچکش دور گردنم بود و خلبان گلایدر درست پشت سرمان پایین پرید و من با نفس حبس شده دویدم، چشم‌ها بسته، و فقط یک لحظه داشتم فکر کنم به اینکه قلاب‌ها درست بسته شده‌اند؟ و بعدش سقوط آزاد از پل و چرخ زدن و مارپیچ چرخیدن و دیوانه‌وار پایین رفتن.
و یک ضربه‌ی شدید و سقوط با کلّه، و دنیا جمع و جور شد. گلایدر خودش را پیدا کرد و ما دیگر داشتیم پرواز می‌کردیم، من داشتم جیغ می‌زدم، یادم افتاده بود که هیچ‌وقت پرواز نکرده‌ام، نه بی‌بال و نه بابال. خیلی زود کلی دور شده بودیم از خلبان که حالا داشت داد و بیداد می‌کرد. و داونی ... جیغ نزد، فقط خیلی سفت به پشتم چسبیده بود، دست‌هایش روی چشمانم بود و با شعف به اطرافش نگاه می‌کرد.

***

راندن گلایدر، وقتی چاره‌ی دیگری نداشته باشی، کم و بیش شدنی است ولی فرود آمدن، آن هم وقتی که جایی برای فرود آمدن نیست .... قضیه‌اش کمی پیچیده‌تر است.
اولش می‌ترسیدم حین پرواز از زمین فاصله بگیرم. معلوم شد که کار سختی هم نیست چون گرما و دودی که از آتش بین پشت‌بام‌های درهم‌شکسته برمی‌خواست باعث می‌شد بال سه‌گوش گلایدر بالا بماند. با انداختن تعادلم به سمت جلو، شیرجه می‌زدم پایین و نمی‌گذاشتم گلایدر به سطح زمین بخورد و بعد از کمی بالا و پایین کردن توانستم با خزیدن به چپ و راست، بالِ سه‌گوش را هدایت کنم.
برای اولین بار بعد از تقصیر تو نیست، مشکل از منه، احساس جدیدی مرا دربرگرفت: یک جور رهایی یا دستِ کم عقب راندن موقتی میلم به اینکه دیگر خودم نباشم، کسی دیگر باشم در جایی دیگر.
زمان گذشت و در مسیرمان به دسته‌ای غاز برخوردیم؛ نمی‌دانستم از کجا می‌آیند، فقط ناگهان آنجا بودند. من به سوی تو سیر می‌کردم و غازها در کنارمان بال می‌زدند.
زمینِ مُرده چیزی بی‌نهایت زیبا بود.
عشّاقی دیدیم، بالای درختان در آغوش هم. کودکانی دیدیم که سطل‌های کوچک حاوی غذا و یادداشت‌های تاشده را با طناب‌های رخت از پنجره‌ها بالا و پایین می‌کردند. مردمانی دیدیم که همدیگر را در رشته‌های درهم و برهمی از انجمن‌هایی که می‌ساختند می‌یافتند و اینگونه بندِ ناف‌های جامعه‌ی جدیدی شکل می‌گرفت. بعد از مدتی شهر را پشت سر گذاشتیم و دیگر فقط درخت بود و درخت؛ شاخه‌هایشان به طرز غم‌انگیزی خم شده بودند و برگ‌هایشان در عمق بی‌انتهای جو می‌ریخت و پرپرمی‌زد، انگار که کره‌ی زمین اشک سبز بگرید.
خیلی نزدیک خانه‌ات شده بودیم که داونی جایی را نشان داد و گفت "این هم جایی که می‌تونیم بریم و مامان رو ببینیم."
نردبان طنابی‌ای، آن سرش ناپیدا، در هوا معلق بود و با نسیم گرم و مرطوب می‌جنبید. نزدیک‌تر که شدیم، دیدم که نردبان از دریچه‌ی سقف کاروانی آویخته که با زنجیرهای آهنی به سطح زمین بسته شده بود. راهروی کج و معوجی کاروان را به خانه‌ی فکسنی زهوار دررفته‌‌ای متصل می‌کرد که انبوهی از طناب به شکل چنبره مانندی از آنجا به سمت یدک عجیب و غریب کاروان رفته بود، انگار که ماشینی آنجا همیشه در کار بافتن باشد.
من دورِ نردبان طنابی چرخیدم و تصمیم گرفتم در باغ سیب اطراف خانه فرود بیایم. ساقه‌های باریک درخت، شاخه‌های درهم و لبه‌ی زیرین سایبان ضخیم درخت: خیلی اما و اگر داشت ولی فکر کردم جای بهتری هم گیرمان نمی‌آید.
به داونی گفتم "محکم من رو بچسب. هر کاری می‌کنی، فقط ول نشو!"
بعدش همه چیز داشت به شدت می‌لرزید و به هم می‌خورد. شاخه‌ها به سرعت رد می‌شدند و برگ‌ها چرخ زنان می‌ریختند و پرنده‌ها توی هوا دیوانه‌وار سر و صدا می‌کردند. بال گلایدر در هم شکست و ما متوقف شدیم، شاخه‌ها توی چهارچوب گلایدر فرورفتند. شاخه‌ها شکستند و ما توی یک بادگیر چندش‌آوری پر از بوی سیب گندیده فرود آمدیم. بعدش توی سایبان درخت گیرکردیم و من توانستم دستم را به تنه‌ی درخت بگیرم.
یکی از پنجره‌های کاروان باز شد و زن نحیفی که به نظر مسن‌تر از خود کره‌ی زمین می‌رسید، سرش را بیرون آورد و ما را که دید گفت "خدای من! شما حال‌تون خوبه؟"
مِن و مِنی کردم "من ... آره فکر کنم ... " که ناگهان داونی از پشت من تاب خورد و افتاد و توی فضای خالی زیر درخت سیب آویزان شد، سرتاپا گیج و منگ، قلاب‌های کمربندش به دادش رسیده بودند. کشیدمش بالا، قلاب‌هایش را باز کردم و گذاشتمش روی تاج درخت سیب. تنها به قیمت چند خراش جزئی و پاره شدن لباس‌هایمان جان به در برده بودیم.
زن گفت "بهتره عجله کنید و بیایید تو. حال شما دو تا رو یه فنجون چایی سرجاش می‌یاره."
کمی بعدتر، آهسته و با احتیاط روی پل چوبی زهوار دررفته‌ای که با چنگک‌های بزرگی به زمین قلاب شده بود، به سمت یدک‌کش آویزان راه افتادیم، مواظب بودیم که توی شبکه‌ی طنابی گیر نکنیم. با دیدن داخل کاروان فکم از تعجب افتاد. کاروان ریزه‌پیزه پر از کتان بود و جای سوزن انداختن نداشت. زنی که از دریچه خوش‌آمد گفته بود، حالا روی صندلی گهواره‌ایش نشسته بود و داشت رشته‌های ضخیم کتان را به هم می‌بافت. زنِ دیگری، پیرزنی خیلی شبیه همان اولی، بافه‌ها را به هم می‌رشت و از دریچه می‌ریخت روی کف کاروان.
زن دوّم با لحنی نگران گفت "مواظب باش. دلت نمی‌خواد ازش پرت بشی بیرون. حتا فکرش رو هم نمی‌تونی بکنی که چقدر عمیقه."
خواهرش مخالفت کرد که "جونیلا، معلومه که می‌دونند. همین الان از اون پایین رسیده‌اند."
خانم‌ریزه به من خیره شد که "ولی واقعاً می‌دونند که چقدر عمیقه؟" انگار که انتظار پاسخ داشت. من از روی ادب شانه بالا انداختم که یعنی خبر ندارم. زن همان‌طور که گرهی را محکم می‌انداخت گفت "لئونیلا، منظورم همینه. هیچ‌کسی نمی‌دونه."
به ما دم‌نوش گرم دادند. بعد همان‌که نامش جونیلا بود، برگشت سمت داونی، برگشتنی که فقط از پس خانم‌های مسن برمی‌آید، و بدون اینکه دستان چیره‌اش گرهی را جا بیندازد پرسید "اونجا چی داری عزیز دلم؟"
داونی از خجالت عقب و جلو شد و بطری سون‌آپ را نشانش داد. زن چشمانش را تنگ کرد و با کنجکاوی از پشت شیشه‌ی کلفت عینکش داخل بطری را نگاه کرد و بابلز هم از ورای پلاستیک نازک با خیرگی تمام به بیرون زل زد.
جونیلا وحشت زده جیغ زد "یه ماهی‌گلی! چه جای وحشتناکِ بدی برای یه ماهی‌گلی."
خواهرش لئونیلا موافق بود "وحشتناکه! یه ماهی‌گلی! وحشتناک‌ترین چیزی که یکی ممکنه بکندش توی یه بطری."
جونیلا گفت "شراب جین، یه حرفی ..."
لئونیلا پشت‌بندش گفت "یا یه نامه‌ی عاشقونه ..."
"ولی نه دیگه یه ماهی‌گلی."
من بلافاصله گفتم "این هم یه نامه‌ی عاشقونه هستش" صدایم ناگهان لرزید. "شاید هم نه. ولی راستش اینه که هست." و قبل از اینکه خودم بفهمم، ماجرایم را برای آن دو زن تعریف کردم. برایشان گفتم که چطور آخرین کلمات تو دنیا را پیش از موعد به آخر رساند و چطور همان آخرین تماس تلفنی‌ات برایم دلیلی کافی بود تا دست به کار شوم و بابلز را به دستت برسانم – ماموریتی غیرممکن در جهانی غیرممکن، به عنوان آخرین نشان غیرممکن عشقم به تو، چون به هر حال در دنیای بی‌تو چیزی سرجایش نبود، دستِ‌کم نه برای من، و هیچ‌وقت هم نمی‌توانست باشد. حرف زدن درباره‌ات حالم را بهتر نکرد و دلم ذره‌ای سبک‌تر نشد. فقط وقتی فهمیدم دارم گریه می‌کنم که دیدم داونی بطری سون‌آپ را زیر اشک‌هایم گرفت، و بابلز به هوای اینکه دارد باران می‌بارد در مقابل تعجب همه بازی‌گوشانه پشتکی زد.
لئونیلا سرش را به تاسف جنباند و گفت "آخِی."
جونیلا تایید کرد "آخِی، حیوونی."
"یه ماهی‌گلی توی یه بطری ..."
"گیر افتاده تا ابد توی یه مداری ..."
"همون یه مدار غم‌انگیز ..."
جونیلا قاطعانه گفت "باید دختره رو ولش کنی." ولی چطور، آخر چطور می‌توانستم رهایت کنم، وقتی لحظه‌ای نبود که آرزوی تنگ در آغوش کشیدنت را نداشته باشم – نمی‌شد جهان برای لحظه‌ای هم که شده دیگر سر و ته نباشد؟ ناخودآگاه داونی را بغل کردم و آنجا و آن وقت، سرشار از غمم گریستم، تسلی‌ناپذیر و دل‌شکسته. نه فقط برای جای خالی‌ای که پشت سرت به جا گذاشتی، بلکه به این خاطر هم که آن جای خالی را باید با آدم دیگری پر می‌کردم. وقتی رویاهای آدمی را از او می‌گیرند، از ناچاری به رویاهای جدیدی چنگ می‌زند، حالا این رویاهای جدید هرچقدر هم که می‌خواهند بیهوده و تهی باشند.
آه سوفی، دلم خیلی هوایت را کرده.
جونیلا دست نحیفش را روی شانه‌های لرزان از هق‌هقِ من گذاشت و گفت "عزیز دلم، همه چیز تغییر می‌کنه، زندگی همینه."
لئونیلا گفت "بهتره همیشه آماده‌ی تغییرات باشی."
"این‌جوری وقتی چیزها عوض می‌شه، غافلگیر نمی‌شی."
لئونیلا گفت "مثلاً همین کره‌ی زمین! چی می‌شه اگه زمین هر از چند گاهی ول بده؟ یه نگاه بندازه به چیزهایی که داره و بعد بلرزونه و همه‌اش رو پخش و پلا کنه؟" پیرزن از حرف خودش لرزید.
لئونیلا تکان تندی به طناب کتانی که از پنجره وارد یدک‌کش می‌شد داد و گفت "خوبه که ما گوش به زنگ بودیم."
جونیلا تایید کرد "ما همیشه آماده بودیم. همه‌اش داشتیم چمدون‌هامون رو می‌بستیم."
چشمانم داغ و مرطوب از گریه، به دریچه‌ی زیرپایم خیره شدم "شما دارید کجا می‌رید؟"
جونیلا پرسید "مگه تا حالا اون همه ستاره‌ی دنباله‌دار رو ندیدی که شب‌ها می‌افتند؟ اون پایین باید خیلی معرکه باشه!"
لئونیلا گفت "اوه، بله، معرکه. سحرانگیز حتا."
" داریم اونجا می‌ریم."
داونی از پشت بطری سون‌آپ سرک کشید و با صدای زیری که به سختی در هیاهوی سرزنده‌ی پیرزن‌ها شنیده می‌شد گفت "مامان من هم یه ستاره‌ی دنباله‌داره."
سکوت کوتاهی بود و بعدش لئونیلا جواب داد "واقعاً؟ خوشا به سعادتش! این یعنی تو باید یه آرزو بکنی عزیزم."
داونی از خجالت به خودش پیچید و چشمانش گشاد شدند. "می‌شه من ... می‌شه من با شما بیام؟"
جونیلا گفت "معلومه که می‌شه عزیز دلم. اگه توبی حرفی نداشته باشه ..."
من در سکوت به رضایت سر تکان دادم و اشک‌هایی را که در راه بودند، فرودادم.
جونیلا آهی کشید که "اوه، عزیزجون، آخه چرا ولش نمی‌کنی؟"
لئونیلا گفت "هیچ‌چی ارزش این همه وفاداری رو نداره."
و بعدش سر تکان داد و گفت "یه ماهی‌گلی توی یه بطری ..."
آن موقع بود که دیگر نفهمیدم داریم درباره‌ی بابلز حرف می‌زنیم، یا تو یا من و اصلاً مگر فرقی هم می‌کرد.

***

خاطرات شیرین تمام دفعاتی که اینجا بودم را مزمزه می‌کردم و فاصله‌ی بین آخرین درخت بلوط و قاب پنجره‌ی آشپزخانه را می‌پیمودم. نوجوانی عاشق، پر از هوس، از پنجره‌ی اتاق خوابت می‌خزیدم داخل و آهسته می‌خواندمت مبادا که پدر و مادرت خبر شوند. بعد از قدم‌زدن مختصر صبحگاهی، مملو از آرامشی که از دریاچه متصاعد می‌شد، از شدت خنده روده‌بُر، تو را از آستانه‌ی در پشتی داخل می‌بردم. گوشم پر از داستان‌های تازه‌ای که گفته بودی و من دروغ بودن‌شان را می‌دانستم – بالاخره دروغ‌ها قرار است جای خالی‌ای را پر کنند و من نمی‌خواستم تو مجبور باشی توی خلاء زندگی کنی. و حالا آنچه من در دست داشتم تصمیم تو برای ترک کردنم بود و آنچه تو داشتی قدرت تجدید نظر در تصمیمت.
وقتی حروف سفید برعکس نوشته شده روی شیشه‌ی نمای ساختمان را دیدم، قلبم توی حلقم آمد.
کمک
پس تو زنده بودی. خانه‌ات زیر و رو شده بود، ویرانه‌ی خاطرات تلنبار شده، ولی تو هنوز زنده بودی:
"سوفی."
من روی سقفِ جایی که زمانی آشپزخانه بود ایستادم و به سکوت سر و ته شده گوش سپردم.
و بعدش، یک زمین‌لغزه: "توبی؟"
اسم من.
صدای تو.
از میانِ در بالا رفتم و خودم را به اتاق نشیمن رساندم. آوار بیشتری از اسباب و اثاثیه‌ی در هم شکسته شده دیدم، تلنباری از تیر و تخته‌ی فرو ریخته. ولی تو میانه‌ی سقف را تمیز کرده بودی و آنک تو، لمیده بر مبل.
سعی کردی خودت را بالا بکشی و گفتی "واقعاً خودتی."
من خجالت زده شانه بالا انداختم. "معلومه."
"من فکر می‌کردم تو مُردی."
من بطری سون‌آپ را از کوله‌پشتی‌ام درآوردم و گرفتمش بالا. "بابلز رو آوردم برات."
نگاه ناباورانه‌ی تو از ماهی‌گلی داخل بطری به سمت من چرخید. "ولی چطور این همه راه ..."
من دوباره شانه بالا انداختم.
صورتت به لبخند شکفت. "تو دیوونه‌ای، دیوونه."
"خودت که می‌دونی."
جهان من.
جهان تو.
تو که برخاستی، خم شدم و تو را – واقعیت شکننده‌ای را که تو بودی – در میان بازوانم گرفتم. تو خودت را محکم به من فشردی و ما با هم توی مبل فرود آمدیم. بوی تو – آشکارا و ناباورانه بوی سوفی – چنان سرشار و سنگین که من چاره‌ای نداشتم غیر از اینکه به طور کامل تسلیمش شوم، هر چه بادا باد. دیوانه‌ام کرد. خیالی نبود. سرم را در گریبانت فرو بردم و بویت را مثل مخدری استنشاق کردم، و حریصانه خودم را به حضورت آغشتم. برای مدتی طولانی همانطور دراز کشیدیم، صمیمانه و تنگ، در شکلی خالص و کامل از بودن.
لبان مرطوبم چسبیده به لاله‌ی گوشت، پرسیدم "همه چی خوبه؟"
"آره، فکر کنم آره." هوایی داغ از عمق وجودت جا خوش کرده در میان موهایت، گفتی "فکر کنم کاسه‌ی زانوم شکسته، کمرم هم خیلی درد می‌کنه."
"کجا بودی؟ توی تختت؟"
"زیرش."
موهای لطیف بناگوشت را نوازش کردم، انحنای گردنت را. "همه چی مرتبه. حالا دیگه اینجام."
"توبی."
"هیچ‌چی نگو."
"ولی ..."
"همه‌چی مرتبه."
"همه‌چی جداً، واقعاً خرتوخره، نیست؟"
به آرامی اندکی دورتر نشستم تا بتوانم توی چشمانت نگاه کنم "تو به من زنگ زدی."
"آره."
"سوفی."
مرا رها کردی و خودت را بالا کشیدی، معذّب شده بودی.
ولی من دستت را گرفتم و گفتم " سوفی، دلم برات تنگ شده بود."
گفتی "بس کن". اشکی بر گونه‌ات لغزید. "من خیلی نگران مامان و بابام. خبری ازشون ندارم. از وقتی اینجوری شده هیچ تنابنده‌ای رو ندیده‌ام. تو خبر داری کمک می‌یاد؟"
احساس کردم دارم از داخل محو می‌شوم. "من اومده‌ام خب، مگه نیومده‌ام؟"
در سکوتی طولانی نگاهم کردی و گفتی "متاسفم که اون‌جوری شد."
گفتم "آره، من هم همین‌طور. وقتی همه‌چی سرپا بود بهتر بود، راحت‌تر می‌شد همدیگه رو ببینیم."
"توبی."
"خب، ببخشید - " دنبال دست‌آویزی بودم، صدایم لرزید. "- من نمی‌دونم چطوری باهاش کنار بیام. حالا همه‌چی فرق کرده. درسته؟ نمی‌شه ما ..." "توبی." "یعنی نمی‌شه ما ..."
"اینجوری نکن توبی."
نتوانستم جلوی اشک را بگیرم. "همه‌جوره عوض می‌شم."
"این تو نبودی که باید عوض می‌شدی."
"من تنهایی از پسش برنمی‌یام."
"معلومه که می‌تونی."
"ولی من عاشقتم."
یادت هست چطور مثل همیشه نگاهت را برگرداندی؟ چشمانت پر از اشک بود، عمقی بی‌انتها درون‌شان. من از کنارت پرت شده بودم؛ پایین افتادم، پایین‌تر، و بعدش شالاپ توی بطری پر از اشک‌های جوشان. گرداب چرخانی مرا مکید و پایین برد، نیروی تویی که نگاه از من گرفته بودی، فرو می‌راندم. از وحشت، دست و پا زدم و بیهوده دست سودم تا روی دیواره‌ی پلاستیکیِ لغزان دست‌آویزی بیابم.
خواستم جیغ بزنم "عاشقتم!"ولی عشقم حباب شد و بر آب شد و ترکید. بی‌رمق‌تردست افشاندم؛ به پلاستیک کوبیدم. و تو از پشت برچسب بطری نگاه از من گرفتی؛ نمی‌دیدی که چطور غرق می‌شدم. در مارپیچی کُند فرو رفتم و با صدای خفه‌ای به کف بطری سون‌آپ افتادم.
ریه‌هایم مملو از اشک، به زمزمه گفتم "خواهش می‌کنم ..."
و تو گفتی "من زمان لازم دارم."
آن وقت بود که بالا آمدم؛ از نفس افتاده به هوا چنگ زدم و خیس و مبهوت گذاشتم که دروغ آن کلمات در وجودم ته‌نشین شوند. به محضی که توانستم، خودم را بالا کشیدم و به هر زحمتی بود از اتاق نشیمن بیرون آمدم.
"داری کجا می‌ری؟"
مثل احمق‌ها مِن و مِن کردم که "می‌رم برات آسپرین بیارم."
"صبر کن!"
ولی دیگر از آشپزخانه گذشته بودم و صدایت را نمی‌شنیدم. از نرده‌های راه‌پله گذشتم و خودم را به طبقه‌ی بالا کشاندم. بعد از آن همه اتفاقی که من از سر گذرانده بودم، بعد از آن بی‌شمار باری که زندگی‌ام را به خطر انداخته بودم تا بابلز را به تو برسانم، تلاش بی‌ثمرم برای اینکه به خاطر عشقم به تو، عشقم به تو را فروبنشانم، تقلای مدامم بر فراز پوست تپنده‌ی زمینی که داشت جان می‌داد ... تو زمان لازم داشتی؟ سوفی، فکر می‌کنی دنیا چند صباح دیگر به تو مجال خواهد داد؟
سقف تبله کرده‌ای که رویش افتادم، زیر وزنم نالید: اگر خانه امانم می‌داد، خیالی نبود. ولی حتا همان‌قدر هم از من دریغ شده بود – مقدر بود که در واقعیت سرد تو پایین بروم، نه در توهّم خودم.
اتاق خواب. عکس من به دیوار نبود. خواستم به خودم بقبولانم که افتاده و گم و گور شده، بیش از هر چیزی می‌خواستم این را باور کنم. قاب عکس‌های دیگر روی کف سقف افتاده و شکسته بودند: عکس‌های فوریِ تعطیلات، عکس‌های خانوادگی، دوستانت. همه‌یشان را از نزدیک می‌شناختم. ژاکت لوله شده، همانی که پاریس برایت خریدم. تخته‌نردِ باز، شمع‌های گود افتاده، تخت‌خواب سر و ته شده. شیشه‌شکسته. مجسمه‌ی کوچک بودا. ردی از عکس من نبود.
زمین از شرم روی گرداند.
بابلز روی شکمش چرخید و روی آب آمد.
همان طرف تخت که جای من بود، کفش‌های کتانیِ یکی دیگر را دیدم، ساعت مچی یکی دیگر و چطور می‌توانم آنچه بعدش آمد را توصیف کنم، چطور ادامه دهم، عجب که چقدر از زندگی من می‌توانست بیرون از من رخ دهد و من خبر نداشته باشم و بعد که خبر می‌شدم بدتر نبود؟ سر راهم به حمام، شلوار جین مد روز، پیراهن مد روز، خون بین کاشی‌ها، طرف لابد در حال دوش گرفتن بوده که وان فلزی از جا دررفته و افتاده بود رویش، کیفش توی جیبش، کارت دانشجویی، اسمش تام بود، تام یک چیزی، پسربچه‌ای زردنبو، مزلّف، همان تیپی که تو می‌پسندی، پنجره‌ی حمام باز بود، باهاش چه کار کرده‌ای، همان شب لعنتی که لنگت را برایش دادی هوا، چه بلایی سر من آوردی؟
طبقه‌ی پایین که برگشتم دیدم از پنجره‌ی آشپزخانه به بیرون کج شده‌ای، خم شده زیر وزن فرصت‌های از دست رفته. داشتی گریه می‌کردی. کارت‌های شناسایی با عکس‌های رویشان چرخ می‌زدند و می افتادند زیر پایم، روی راهروی که از تو دور می‌شد. با چهره‌ای خونسرد به تو چشم دوختم. بله، تو زمان لازم داشتی و بله، من فهمیدم که تو لازم داری دریابی که اصلاً چه کسی می‌خواهی باشی. فهمیدم که جایی خلوت‌تر می‌خواهی که لازم نباشد در آن به کسی قولی بدهی یا اعترافی کنی. حتا می‌شد که اشتباهاتت را بخشیده باشم. تو دنیای من بودی. ولی دنیا همه چیز را پس زده بود. تصویر نفرت‌انگیز تویی که داشتی برای یکی دیگر گریه می‌کردی و دریافتن اینکه در واقعیتی که تو خلق کرده بودی، جایی برای من نبود ... منطقی‌تر از آن بود که نوع بشر از پس ادراکش برآید و انسانی‌تر از آنکه با منطقی قابل درک باشد.

***

مثل خواب و رویایی در انتهای جهان بود. روی شاخه‌ی درختی نشسته بودم که قد کشیده بود زیر ساحل دریاچه‌ای سرنگون. پاهایم در فراز فضای تهی تلوتلو می‌خورد و بالای سرم می‌توانستم انعکاس تصویر خودم را توی آب، در میان تلالو خورشیدی که پشت افق فرو می‌نشست، ببینم. وقتی با انگشت به بطری سون‌آپ زدم، لرزه‌ای به باله‌های ظریف بابلز افتاد و صورتش به طرفم برگشت.
در بطری را باز کردم و گفتم "راه بیفت پسر. تو آزادی."
بطری را سروته نگه داشتم و لبه‌اش را به سطح آب رساندم. حباب‌های هوا به سمت پایین جوشیدند و شناور ماندند. بابلز همه چیز را با تردید تماشا می‌کرد. پیش‌تر رفتم و بطری را کامل توی آب فرو کردم و برگرداندم.
بابلز هم چرخی زد و برگشت. ناگهان داشت سروته شنا می‌کرد، از یک سر بطری تا آن طرفش را رمیده می‌سرید. حباب‌های هوا گریختند و من به آرامی بطری را عقب و جلو تکاندم تا بالاخره بابلز راه بیرون آمدن از سر خمیده‌ی بطری را کشف کرد و با احتیاط از میانش لغزید.
درحالیکه قطرات آب را از موهایم می‌تکاندم، به زمزمه گفتم "راه بیفت. توی آزادی."
ماهی‌گلی لحظه‌ای دیگر درنگ کرد. بعد از دهانه‌ی بطری به بیرون شنا کرد. اطراف را نگاه کرد، محتاط بود. ناگهان باله‌هایش چرخید و جنبید و او تند و تیز در اعماق فرو رفت.
و همین دیگر. بدرود بابلز. از سر دلتنگی لبخندی زدم. اما وقتی بطری سون‌آپ را روی دریاچه هل دادم و بعد از آن سفر طولانی رهایش کردم، خیلی زود به خودم آمدم و دلتنگی شسته شد و رفت پی کارش. تماشایش کردم که چطور می‌لغزید و از نظر دور می‌شد. با دیدن بابلز که از ورای انعکاس تصویر صورتم توی آب به من خیره شده بود، غافلگیر شدم و صاف نشستم. برگشته بود به سطح دریاچه و لب‌هایش را غنچه کرده بود روی آب و انگار که رازی را با من در میان بگذارد، ریزموجی اطراف دهانش می‌ساخت. نتوانستم نگاه از آن تصویر برگیرم. چرا آن‌قدر عشق در من برمی‌انگیخت؟ و تازه آن‌وقت بود که فهمیدم! خودش بود: این بابلز نبود که سروته بود ... من سروته بودم.
فقط به زاویه‌ی دید بستگی داشت.
اگر از آن طرف نگاه می‌کردی، دنیا هنوز سرپا بود.
لخت شدم و نفس عمیقی کشیدم. سرم را در آب فرو بردم، با حس خنکی و لمس حباب‌های هوایی که پایین می‌رفتند و صورتم را پاک می‌شستند، کیف کردم. یوهو، بلند شدم و ایستادم روی شاخه‌ی درخت و بازوانم در آب می‌گشت و تا کمر در آب بودم. و وقتی جهیدم، گرانش نگه‌ام داشت و مثل یک غواص به دنیای بابلز لغزیدم.
آمدم بیرون، آب چکان، شروع کردم به خندیدن. دیگر فراموش کرده بودم حس و حال وضعیت نرمال چطور بود. یا نرمال ... با اینکه در سمتِ درستِ بالا و پایین بودم، موهای خیسم سیخ شده بود و بارانی از آن به کائنات می‌بارید. همین باعث شد بلندتر هم بخندم. روی ساحل، درخت‌ها جوری شاخه‌هایشان را بالا گرفته بودند که انگار بچه‌هایی باشند آماده‌ی لباس پوشانده شدن توسط مادران‌شان. جایی شاخه‌ای شکست و مستقیم افتاد بالا توی آسمان.
بابلز بازیگوشانه دور من می‌گردید؛ رگه‌ای نارنجی در آب‌های سبز تیره. من شیرجه زدم پایین و ما چرخیدیدم و پشتک و وارو زدیم تا اینکه کم مانده بود ریه‌هایم بترکند. هربار که به سطح برگشتم، ریه‌هایم اندکی سبک‌تر شدند. آخرسر با هم در نرمالیتی تازه یافته‌یمان تا میانه‌ی دریاچه شنا کردیم، شانه به شانه‌ی هم، ماهی‌گلی و من.
آنجا، در آن نیم وجب جایی از دنیا که مالِ خود من بود، گذاشتم برود.

***

نمی‌دانم دلیل اینکه خوابیدم و خوابی ندیدم این بود که ستاره‌ی دنباله‌داری نیفتاد یا به خاطر آن شاخه‌ی بالای درخت بود که به کمرم فرو می‌رفت. ولی وقتی صبح روز بعد از خواب برخواستم، مهی دلگیر سطح زمین را فراگرفته بود. دوروبرم همه طرف خاکستری بود. نمی‌دانستم مه از کجا برخاسته. سکوتی مطلق بر همه‌چیز مستولی بود و سروصدایی هم که من تولید می‌کردم، داخل خودش می‌ماند و مرا بیشتر متوجه خودم می‌کرد.
برگشتن به آن کاروان آویخته خیلی طولی نکشید ولی دو پیرزن و داونی رفته بودند. دریچه‌ی روی کف کاروان باز بود و ته نردبان طنابی به یکی از صندلی‌های گهواره‌ای گره زده شده بود. مجسم کردم که چطور جونیلا و لئونیلا، بساط‌شان همراه‌شان، همانطور بی‌وقفه مجادله کنان، پله‌پله از نردبان پایین می‌روند و داونی هم با احتیاط پشت سرشان. لابد جایی خیلی پایین‌تر از جایی که ستاره‌ها می‌افتند، آنها به زنی با کیف‌دستی‌های خرید مارک کروگر برمی‌خورند و او می‌گوید خب، خب، فکرش رو بکن. من هم داشتم دنبال شما می‌گشتم.
پاهایم را از لبه‌ی دریچه آویزان کردم و پله‌ی اول را گرفتم. زیر پایم، نردبان طنابی، به آرامی می‌جنبید و در مه گم می‌شد. نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به پایین رفتن. انگار که توی خواب راه بروم، چشمانم را باز نکردم. قطرات ریز مه روی مژه‌هایم جمع شده بود. وقتی دوباره چشمانم را باز کردم، سطح زمین دیگر ناپدید شده بود و تمام آنچه که می‌دیدی خطوط مبهم کاروان بود. بعدتر، همان هم گم شد.
حالا، من تنهایم، در مه.
داشتی به من فکر می‌کردی؟ اگر می توانستی مرا آن پایین ببینی، ممکن بود که از خودت بپرسی آن نردبان طنابی راه به کجا می‌برد؟ اگر می‌پرسیدی، جواب می‌دادم که مهم نیست. مهم آن مسیری است که تو انتخاب می‌کنی، سفری که در پیش می‌گیری. وقتی بالاخره متوجه این نکته شوی، راحت‌تر راهی می‌شوی.
سوفی، فکر کنم می‌خواهم بدانی که چه صدمه‌ی وحشتناکی به من زدی. حالا دیگر دارم از نردبان پایین می‌روم. در جستجوی جایی سفت که رویش قدم بگذارم. راحت نیست. می‌ترسم از آنچه که آن پایین خواهم یافت. با این حال چشمانم را می‌بندم و همین‌طور پایین می‌روم. گاهی طناب می‌لرزد و من تصور می‌کنم جایی آن بالاها در میان مه، این توئی که به دنبالم می‌آیی. شاید هم فقط باد باشد. فهمیده‌ام برایم فرقی هم نمی‌کند کدام باشد. من هم برای خودم کسی هستم.
این پایین، ما همه ستاره‌های دنباله‌داری هستیم که می‌افتند.

۱۳۸۷/۱۰/۵

يك دقيقه

فرويد می‌گويد روياها معمولاً سير پيوسته‌اي ندارند و بيشتر بصورت تکه‌هاي جدا از هم ظاهر می‌شوند، تکه‌هايي جدا از هم و مستقل از هم: اول تکه‌ي الف را خواب می‌بينيد و بعد تکه‌ي ب را. مغز سعي می‌کند اين دو تکه را به نوعي به هم بچسباند، گاهي هم اتفاق می‌افتد که نمی‌تواند اين کار را بکند و اينها همان خواب‌هايي هستند که وقتي می‌خواهيد براي کسي تعريف‌شان کنيد، می‌گوييد: "يه هو ديدم ديگه تو مدرسه نيستم، روي سي و سه پل بودم" يا "اون ديگه همون دختره نبود، انگار مادرم شده بود."
يکي از ترفندهاي مغز براي اينکه بتواند تکه‌ي الف و ب را به هم بچسباند و به هم ربط بدهد اين است که تکه‌ي اول را تغيير می‌دهد، يعني تکه‌ی ب را که ديديد، فکر می‌کنيد تکه‌ی الف همان تکه‌ي قبلي نيست، کمي تغيير کرده تا مناسب تکه‌ي ب شود. توي تاريخ هم چنين چيزي هست. مثلاً اول عيسا يک آدم غير معمولي است اما نه آنقدر غير معمولي که پدر و مادر مشخصي نداشته باشد. بعد خدا با عيسا حرف می‌زند، عيسا شروع می‌کند به موعظه و بعد به صليب کشيده می‌شود و در اين موقع است که کودکي و حتا نحوه‌ي تولد او تغيير می‌کند تا شايسته‌ی تکه‌ی دوم باشد. آن وقت است که مادرش او را بدون تماس با مردي مثل من به دنيا می‌آورد. در مورد امام اول شيعيان هم همين طور است. اول مادرش فاطمه در خانه‌ی شوهرش ابوطالب درد می‌کشد، کنيزش به کمکش می‌آيد و پسري به دنيا می‌آيد. بعد پسر عموي اين کودک به پيغمبري می‌رسد، او ايمان می‌آورد، شجاعانه با او بيعت می‌کند و بعدترها امام می‌شود و آنگاه است که کودکي او مثل تکه‌ی اول روياي شبانه‌اي تغيير می‌کند و مادرش هنگامي که درد زايمان بر او حادث می‌شود، می‌رود کنار کعبه، خانه‌ی خدا، ناگهان سنگ‌هايي که ابراهيم و اسماعيل در چند روز داغ تابستان روي هم گذاشته‌اند، از هم می‌شکافند، فاطمه وارد می‌شود و نوزاد پسري به دنيا می‌آورد که اولين گريه‌هاي زيبايش را تنها مادرش، فرشتگان مقدس و بت‌هاي سنگي و چوبي داخل کعبه می‌شنوند.

****

آن شب مهدي و علي خسته از درس دانشگاه، شب از خوابگاه زدن بيرون تا کمي خيابانگردي کنن. پياده‌روها شلوغ بودن و پر از دخترهاي جوان. یه دختر قد بلند داشت از روبرو می اومد. مهدي وقتي چشمش به دختره افتاد، احساس کرد که اون رو انگار یه جايي ديده و خيره‌ شد بهش و همون‌جوری موند. به علي چيزي نگفت ولي داشت سعي می‌کرد به يادش بياره که دختر رو کجا ديده. علي وقتي ديد مهدي تو فکره، تقويم جيبيش رو درآورد، صفحه‌اي از ماه آبان رو کَند و سريع شماره تلفن خوابگاه و شماره‌ی اتاقشون رو توش نوشت ولي نمی‌دونست چه اسمي بنويسه، داشت فکر می‌کرد که دختري با اين دک و پوز اگه شماره رو ازشون بگيره و بعداً هم زنگ بزنه و از اون طرف يکي بگه خوابگاه شهيد فرزامي، بفرماييد، اون وقت چند درصد احتمال داره که گوشي رو نگذاره و بگه اتاق دويست و هفده؟ از مهدي پرسيد "چه اسمي بنويسم؟" مهدي برگشت، کمي مات نگاهش کرد و بعدش گفت "نمی‌دونم ولي هر چي مينويسي يه کم سريعتر." دوست داشت بازم فکر کنه به اينکه دختره رو کجا ديده. علي گفت "اسمت باشه مهديار، مهديار، صبر کن ببينم، مهدي جليل نژاد، مهديار جلالي، خوبه جلالي." بعد بالاي شماره تلفن نوشت مهديار جلالی. کاغذ رو داد دست مهدي و فکر کرد به بهمن جلالي و تابلوي آبي رنگ سر کوچه‌ی دوران بچگيش يادش افتاد که روش نوشته بود کوچه شهيد بهمن جلالي. فکر کرد که موقع تشييع جنازه‌ی بهمن جلالي، چند سالش بود؟ پنج سال؟ جلوي کوچه شون وايستاده بود و از دور جمعيت سياه‌پوشي رو نگاه می‌کرد که از وسط گرد و خاک يه خيابون اسفالت نشده داشتند از کوچه‌اي که خونه‌ی بهمن جلالي توش بود بيرون می‌اومدند. بعد خودش رو پيش برادر بزرگترش کنار جمعيت ديد. دوست برادرش به برادرش گفت عجب کچلي يه يارو. علي نگاه کرد بين جمعيت سر کچلي رو ببينه. به برادرش گفت کو کچله؟ برادرش سرسري يه جايي رو بين جمعيت نشون داد. علي دوباره برگشت ولي فقط جمعيت آرومي رو ديد که همه شون سياه پوشيده بودن. بعد يه هو بين اونا عکسي رو ديد که يکي تو بغلش گرفته بود. عکس مال يه پسر جوون بود. علي ديد که پسره موهاي سرش کوتاه شده بود، بعدها فهميد که هر کسي که می‌ره سربازي موهاي سرش رو کوتاه می‌کنن. تعجب کرده بود، انگار انتظار داشت سر جوون بيشتر از اينا کچل باشه. وقتي دوباره دقت کرد به نظرش رسيد که انگار شهيد بهمن جلالي از توي قاب بهش لبخندي زد. لبخندي که علي مطمئن بود تو اون هير و وير کس ديگه‌اي نديده. و ما می‌دونيم که خود علي هم اون لبخند رو اون موقع نديده. اين لبخند پونزده سال و چهار ماه و هفده شب بعد، وقتي که علي روي صفحه‌اي از ماه آبانِ تقويم جيبيش به یاد بهمن جلالی نوشت مهديار جلالي، شکل گرفت. درست تو همون لحظه که علي لبخند شهيد بهمن جلالي رو توي قاب ديد، توي تموم عکس‌هايي که بهمن جلالي تا لحظه‌ی مرگش توی يه ميدان مين توی قصر شيرين گرفته بود، همون لبخند سبک و حتا ظريف ولي کاملاً شاد ظاهر شد. عکس داخل پرونده‌ی شهادتش توي ساختمون بنياد شهيد واقع در خيابان پاسداران تهران، هر هشت عکس موجود در پرونده‌هاش در مدرسه‌ی راهنمايي تحصيلي کمال و دبيرستان سعدي، تمام عکس‌هايي که توي آلبوم خونوادگيشون توي کمد پدرش بودن، حتا عکسي که خودش به معصومه دختر همسايه شون داده بود، دختري که بعد از اون ديگه هيچ وقت از ته دل نخنديد.

****

اما خيلی از اوقات شما خوابي می‌بينید ولی صبح که از خواب بیدار می‌شوید، دیگر چیزی از خواب‌تان را به خاطر نمی‌آورید؛ فقط می‌دانید که دیشب خوابی دیده‌اید.

****

مهدي به دختره خيره شده بود و همه‌اش فکر می‌کرد اونو قبلاً يه جايي ديده، اما هرچي فکر کرد، يادش نيومد کجا و کي. مهدي خود دختر رو قبلاً هيچوقت نديده بود بلکه سال‌ها قبل مادرشو ديده بود، اونم نه خود مادره رو، عکسش رو. قضيه مال هفت، هشت سال پيش بود، موقعي که مهدي تو کلاس دوم راهنمايي بود؛ همون سالي که مدرسشون عوض شد. سال اول راهنمایی رو توی مدرسه‌ی اميرکبير بود، ولي سال دوم، اميركبير دبيرستان شد و مهدی با بقیه‌ی همکلاسی‌ها منتقل شدن مدرسه‌ی شهيد مهدوي دو تا خیابون پایین‌تر. یه روز از همون ماه اول مدرسه، زنگ آخر ورزش داشتن، به جاي معلم ورزش، مدير اومد توي کلاس و گفت که توي مدرسه‌ی قبلي هنوز يه مقدار پرونده مونده که بايد بچه‌ها باهاش برن و اونا رو مرتب کنن تا بعد منتقل بشه به مدرسه‌ی جديد. همه‌ی بچه‌ها کلي ذوق کردن حتا اونايي که عشقشون فوتبال زنگ ورزش بود. چند دقیقه بعد یه لشکر سی و شش نفره از بچه‌های دوازده، سیزده ساله که بعضی هنوز به هوای زنگ ورزش، لباس ورزشی تنشون بود، پشت سر مدیر هیکلی و شق و رقشون داشتن می‌رفتن طرف مدرسه‌ی قبلي شون. کلی باعث تفریح مغازه‌دارهای مسیر شده بودن. وقتی رسیدن امیرکبیر، مدیر یه راست بردشون انباري و بعد از اينکه مدير توضيح داد که پرونده‌هاي گرد و خام گرفته‌ی گوشه‌ی اتاق بايد برحسب سال تحصيلي مرتب بشن، همه دست به کار شدن. اما چند دقیقه نگذشته بود که صحبت‌های درگوشی شروع شد و بعد که خود مدیر هم به هوای سیگار و گپ زدن با یه همکار بیرون رفت، انباری پر شد از نیش‌های باز و نگاه‌های شیطنت‌آمیز پسر بچه‌ها: پرونده‌ها مال دانش‌آموزای دختر بود. عکسايي هم که داخل پرونده‌ها بودن، همه بدون روسري؛ هیچ‌کدوم‌شون تا اون موقع نمی‌دونست مدرسه‌ي سابقش قبل از اینکه مال اونها باشه، یه مدرسه‌ی دخترونه بود و اون جوري که می‌شد از عکسا حدس زد، یه دبيرستان دخترونه. تای پوشه‌ها تند تند باز می‌شدن و بعدش نيش طرف بود که اونم می‌رفت تا بناگوش و با عجله می‌خواست شکارش رو به بغل دستیش نشون بده. بيشتر دختراي توي عکس لبخند می‌زدن. لاي هر پوشه غير از يکي دو تا عکسي که منگنه شده بود به کاغذا، چند تا عکس ديگه هم بود؛ پس می‌شد يکي از عکسا رو ورداشت و گذاشت توي جيب. دو سه نفر داشتن سر یه پرونده با هم دعوا می‌کردن؛ مهدی کنجکاو شده بود ببینه سر چه عکسی دعوا شده ولی ترجیح داد مثل بقیه، پرونده‌های بیشتری رو بگرده و عکسای بیشتری پیدا کنه. ولی انتخاب براش سخت شده بود. پرونده‌ها رو باز کرده و نکرده، می‌ذاشت کنار روی تل پرونده‌های مرتب شده و می‌رفت سراغ پوشه‌ی بعدی. وقتي کار مرتب کردن پرونده‌ها تموم شد و از انباري اومدن بيرون، همه می‌گفتن که ابوالفضل سي تا عکس ورداشته، سلمان نوزده تا، حبيب ده تا. ولي مهدي فقط پنج تا عکس توی جیبش داشت. توی راه جرات نداشت یه نگاه بندازه به عکساش. دست عرق کرده و خاکیش‌ رو توی جیبش محکم گذاشته بود رو عکسا ولی از ترس خراب کردنشون مواظب بود که دستش به اونها نخوره. وقتی رسیدن مدرسه‌ی خودشون، دیدن شیفت بعد از ظهر شروع شده و سرایدار مدرسه، کیف و وسایل کلاس اونها رو آورده تلنبار کرده توی اتاق مدیر. همه کیف‌هاشون رو برداشتن و با جیغ و داد از در مدرسه اومدن بیرون. مهدی خونه که رسید چند بار يواشکي از جيبش عکسا رو در آورد و نگاه کرد. يکي‌شون به نظرش قشنگ‌تر از اونای ديگه بود. دختر توي اون عکس يه بلوز يقه اسکي تنش بود. عكس مثل بقیه‌ی عکسا سياه و سفيد بود؛ مهدي فکر ‌کرد شاید دختره بلوز قرمز تنشه. دختره موهاش سياه و لخت بودن و از وسط فرق باز کرده بود.جلوي خونه‌شون مسيل يه رودخونه‌ی خشک شده بود که اون سالها مردم آشغالاشونو اونجا می‌ریختن و فاضلاب خونه‌ها می‌ريخت توش. فقط موقع بهار بود که سيل می‌اومد و چند هفته‌ای کل مسير رودخونه پر آب می‌شد؛ بقيه‌ی سال مسيل خشک خشک بود. اونجا جاي بازي بچه‌هاي محل بود. مهدی و چند نفر دیگه از بچه‌های محل اون سال هر کدوم يه قوطي يه جايي توي مسيل چال کرده بودن و چيزايي قایم کردنیشون رو توش مخفی می‌کردن. هر کسي مواظب بود که بقيه نفهمن قوطيشو کجا چال کرده. مهدی قوطيش رو يه جايي وسط خارا چال کرده بود و فقط وسط ظهرا که محله خلوت می‌شد، می‌رفت سراغش و چیزایی رو پدا کرده بود رو می‌ذاشت توش. قوطی شير خشک مهدی پر شده بود از دکمه‌های عجیب و غریب، رنگ و وارنگ، چند تيکه، دکمه‌های پلاستیکی و فلزی که بيشترشون رو از خونه‌شون بلند کرده بود؛ تيکه‌های چيني شکسته و چند تا کاشي شکسته‌ی لعابدار. کاشي‌هاي لعابدارش رو خيلي دوست داشت. فکر می‌کرد که خيلي قديمين. اونا رو از سنگر آقا بهروز پيدا کرده بود. آقا بهروز يه معلمي بود که خونش سر کوچه‌ی مهدی اينا بود. اون سال اوج بمبارونا بود و آقا بهروز واسه‌ی اينکه دوتا دخترش موقع حمله‌ی هوايي نترسن يه چاله جلوي خونش کنده بود که موقع حمله‌ی هوايي بچه‌هاشو می‌ذاشت تو اون چاله و خودش با زنش می‌نشستن کنار چاله. توي محل، اون چاله مشهور شده بود به سنگر آقا بهروز. مهدی اون تيکه کاشي‌هاي لعابدار و چيني شکسته‌ها رو تو ديواره‌ی اون چاله پيدا کرده بود. مهدی همون روز عکس‌های دخترا رو هم گذاشت توي قوطي شير خشکش. چند روز یه بار می‌رفت سراغ قوطی تا مطمئن بشه کسی به گنجش دستبردی نزده باشه. چند هفته بعد که حمله‌هاي هوايي باز هم بيشتر شدن، مهدی با خونوادش و خونواده‌هاي عموهاش رفتن يه دهي نزديک شهر. اصليت باباش اينا مال همون ده بود و کلي فک و فاميل اونجا داشتن. بعد عيد که حمله‌هاي هوايي کمتر شدن، مهدی با خونوادش برگشتن شهر. وقتي رسيدن محله‌شون، مهدی بعد از اينکه رفت توي خونه و سري به کبوترهاش که بيشتر شده بودن زد، رفت مسيل سراغ قوطیش. اما مسيل رودخونه زير و رو شده بود. هر چي نگاه کرد هیچ‌کدوم از نشونه‌هايي رو که واسه‌ی پیدا کردن جای چال قوطیش توی مسیل گذاشته بود، پيدا نکرد. سيل بهاره اومده بود و همه چي رو با خودش برده بود.

****

مهدی شماره رو از علي گرفت و رفت طرف دختره.

۱۳۸۷/۹/۱۷

جبر یا اختیار، یک نقد و یک نظر


× آقای نيما دارابی چهارده سال پيش گفته است که "سيستم مجبور، سيستمي‌ست که با در دست داشتن شرايط فعلي آن، دانستن قوانين حاکم بر آن و نيز داده‌هاي ورودي آن، بتوان موقعيت بعدي آن را حدس زد. به بيان ديگر سيستم مجبور، سيستمي‌ است که همواره و کاملا قابل پيش‌بيني باشد."
به نظر مي‌رسد با اندکي تغيير مي توان اين نظريه را اينگونه نيز صورت‌بندي کرد:
"شعوري که بتواند براي لحظه‌اي معلوم، همه‌ي نيروهايي را که طبيعت را به جنب و جوش وامي‌دارند، بشناسد و نيز از وضع تمامي موجوداتي که آن را تشکيل مي‌دهند، آگاه باشد و از طرفي آن چنان فراخ‌انديش باشد که بتواند اين داده‌ها را تحليل کند، خواهد توانست با فرمولي حرکات بزرگترين اجسام عالم و همچنين سبکترين اتم را توضيح دهد: براي چنين شعوري هرگز مجهولي نخواهد ماند. پيش وي آينده مانند گذشته، همچون روز روشن خواهد بود."
شايد براي خود نيمای عزیز هم جالب باشد که فيزيکدان بزرگ، سيمون دولاپلاس (1749-1827)، چطور حدود سيصد سال پيش فرضيه‌ای این چنین شبیه به فرضيه‌ي او بيان کرده ‌است. من هم با سهيل کاملا موافق هستم که اين ايده‌ي مستحکم، اینکه رویکرد علمی به جهان ناچار به جبرگرایی ختم می‌شود، هنوز در ذهن‌هاي ما وجود دارد و شايسته است که از نزديک‌ترين فاصله‌ي ممکن آن را بررسي کنيم و ببينيم که با چگونه ايده‌اي طرف هستیم. من در نوشتن اين مطلب بيشترين تلاش را براي بيان واضح نقطه نظراتم کردم و ابايي از طولاني شدن مطلب يا نقل قول‌هاي مطولي که به نظرم مفيد بودند، نداشتم. نکته‌ي ديگر اينکه با اينکه نوشته‌ي نيما متعلق به چندين سال پيش است، من در اين نوشته طوري نویسنده را مخاطب قرار داده‌ام که انگار این مطلب را دیروز پست کرده و هنوز با تمام وجود به آن اعتقاد دارد و به خودم اجازه داده‌ام راحت او را به اسم کوچک بخوانم؛ اميدوارم اين موضوع را حمل بر بي‌ادبي من نکند.

× فرایند استدلال نيما در متني که چهارده سال پیش با عنوان جبر یا اختیار نوشته به اين شکل است:
ارائه‌ي تعريفی از يک سيستم مجبور (که در ابتدای نوشته آمد) و نيز يک سيستم مختار (سيستمي که مجبور نباشد)، ذکر مثالي از خريد کفش از يک کفش‌فروشي و بررسي اختيار يا اجبار خريدار در انتخاب و خرید يک کفش، توسعه‌ي مثال به موارد اخلاقي مثل دزدي، گريزي به موضوع تاس و تصادف، بيان تناقض بين وجود اختيار و قانون عليت و در نهايت تفاوت بين مختار بودن و داشتن حس اختيار.
سهيل عزيز هم مطلبي با عنوان مقایسه ی دترمینیسم با جبر (اختیار در دترمینیسم) در ارتباط با اين مطلب نوشته بود ولي آن را درفت کرده بود. من نوشته‌اش را در فید وبلاگش دیدم و از او خواهش کردم دوباره آن را در وبلاگش بگذارد تا من هم مجالي پيدا کنم چيزهايي را که درباره‌ي اين موضوع به ذهنم ‌رسیده است، قلمي کنم. از سهیل خيلي ممنونم چون من هم مثل او فکر می‌کنم که آگاهي و دانایی بیش از آن که يک وضعیت درونی و فردی باشد، نوعی فعاليت جمعي‌ست و طی فرایندهایی مشابه گفتگويي انتقادي امکان شکل‌گيري دارد. شکل استدلال سهيل در نوشته‌اش به اين ترتيب است:
بيان تفاوت بين دترمينيسم فيزيکي و جبر انساني، تاکيد روي اهميت موضوع ناآگاهي يا نقص اطلاعات و اینکه اغلب از این نقص اطلاعات تعبیر به مفاهيمي چون جبر و شانس می‌شود، بيان عدم مجاز بودن وارد کردن موضوع عدم قطعيت از فيزيک کوانتوم برای توجیه اختیار انسانی، اينکه چه بسا عدم دانايي خود بخشي از قاعده‌ي علیت است، رابطه‌ي افزايش دانايي با افزايش توانايي يا همان اختيار (مثلا با اکتشاف) يا بالعکس يعني رابطه‌ي افزايش توانايي با افزايش دانايي (مثلا با تغيير جهان اطراف) براي تطابق وحدت ذهن و عين.

× من در ابتدا از تعريف نيما از يک سيستم مجبور آغاز مي‌کنم ولي بعد با فرض اينکه اين تعريف مبناي بحث ماست (که هست) درباره‌ي طرز استدلال نيما چند نکته را يادآوري مي کنم. البته با تمام اين تشکيک‌ها در روند استدلال او، نظريه‌ي ايشان سر جاي خودش خواهد بود (درستی یا نادرستی یک فرضیه غیر از استحکام ادله‌ای‌ست که برای اثبات آن بکار گرفته می‌شود). سپس من سعي مي‌کنم با استفاده از ایده‌ی ابطا‌ل‌پذیری پوپر و تعریف وی از یک نظریه‌ی علمی، تردید خودم را از اینکه آیا نظريه‌ي نيما در اصل يک نظريه‌ي علمي خوش‌تعریف هست یا نه، بیان کنم. بعد فرضيه‌ي خودم را درباره‌ي جبر و اختيار مطرح مي‌کنم و در تمام اين مسير نیز از باب کمک يا ايراد به صحبت‌هاي سهيل مي‌پردازم.

× درباره‌ي تعريف سيستم مجبور؛ دوباره تعريف را مرور مي‌کنيم: سيستم مجبور، سيستمي‌ست که با دانستن شرايط فعلي آن، قوانين حاکم بر آن و نيز داده‌هاي ورودي آن، بتوان موقعيت بعدي آن را حدس زد. سوال: بين اينکه بدانيم يک سيستم در يک شرايط خاص چه رفتاري از خود بروز مي‌دهد و اينکه آيا او مجبور به انجام آن است، چه رابطه‌ای وجود دارد ؟ بگذاريد يک مثال بزنم. فرض کنيد من مي‌دانم که اگر کفتري روي تراس خانه‌ي دوستم نشسته باشد و او در خانه‌اش غذاي کافي براي ناهارش داشته باشد، او مطمئنا بلايي سر آن کفتر نخواهد آورد. آيا اين که من چنين اطلاعي از رفتار آينده‌ي دوستم داشته باشم (که ناشي از شناختم از وضعيت فعلي و ... اوست)، او را مجبور کرده که کفتر روي تراس خانه‌اش را شکار نکند؟ من خواهم گفت که من فقط رفتار او را پيش‌بيني کرده‌ام (اینکه گفته شود حدس من از رفتار دوستم آیا یقینی هست و یا نه، خدشه‌ای به این سوال من وارد نمی‌کند). ممکن است گفته شود که آگاهي من از رفتار او، درواقع معادل است با مفروض بودن همان شرايط موجود، داده‌هاي ورودي و قواعد خاصي که آنها باعث اجبار او شده باشند (و پيش‌بيني من صرفا آگاهي از وجود چنان سيستم مجبوري باشد). در چنین حالتی مي توان پرسید که اگر فرض جدید مقابل فرض قبلی در نظر بگیرم و بگوییم که اگر نه من و نه هيچ کس ديگر نتوانيم رفتار دوستم را پيش‌بيني کنيم، آیا وجود چنان سیستم مجبوری زیر سوال نخواهد رفت؟ به عبارت ديگر – همانگونه که سهيل به نوعی دیگر اشاره کرده - آيا با اين تعريف که در بالا به دست داديم، اطلاع يا عدم اطلاع من و شما فاکتور تاثير گذاري در جبر و اختيار دوستم نخواهد بود؟ به نظر می‌رسد که برای بکارگیری اين تعريف از يک سيستم مجبور (يا مختار) نيازمند يک عامل ديگر به عنوان داناي کامل يا ناقص هستيم. خوب حال تعريف داناي کامل يک سيستم چيست؟ پاسخ شاید این باشد: داناي کامل نسبت به يک سيستم کسي است که با در دست داشتن شرايط فعلي آن سيستم، دانستن قوانين حاکم بر آن و نيز داده‌هاي ورودي آن، بتواند موقعيت بعدي آن را حدس بزند (و به همين ترتيب داناي ناقص). همانطور که مي‌بينيد تعريف مفهوم اول (سیستم مجبور) به تعريف مفهوم دوم (دانای کامل) وابسته است و بالعکس. حتا به گونه‌اي ديگر مي‌توان به اين تعريف نگاه کرد: يک سيستم نسبت به کسي که تمام رفتار آينده‌ي آن را پيش‌بيني کند، مجبور است ولي نسبت به کسي که نتواند همه چيز را درباره‌اش به يقين پيش‌بيني کند، مختار است. اين موضوع را تا اينجا داشته باشيد تا بعد دوباره بدان بازگرديم.

× اما مثال کفش‌فروشي. نيما در اين مثال مي‌گويد که فردي که وارد يک کفش‌فروشي مي‌شود، با توجه به سن و قد و ثروت و حتا ملاک‌هاي قابل پيش‌بيني همچون زيبايي کفش و امثال آن، کفشي را انتخاب مي کند که چاره‌اي جز انتخاب آن نداشته است. به نظر منطقي مي‌رسد بخصوص اگر در نظر آوريم که مثلا اين خريدار مطمئنا نمي‌تواند کفشي گران‌تر از پولي که توي جيبش دارد بخرد، دوست داريم که چنين قيد و بندي را براي تمام ملاک‌هاي ديگر دخيل در خريد او، تعميم داده و به اين نتيجه برسيم که انتخاب نهايي او نمي‌توانست چيز ديگري باشد. ولي بياييد تصوير ديگری را هم در نظر آوريم. خريدار ديگري را در نظر آوريد که بايد کفشش را از فروشگاهي بخرد که تنها و تنها يک جفت کفش دارد. اين خريدار نيز ناچار است تنها کفشي را که در مغازه مي‌يابد بخرد. اين وضعيت را چه بناميم؟ آيا اگر هر دو این انتخاب‌ها را انتخابي اجباري بناميم، اشتباه نکرده‌ايم؟ درواقع مي‌خواهم بپرسم که تعداد کفش‌هايي که در مغازه مي‌‌يابيم تاثيري در انتخاب ما نخواهد گذاشت؟ دوست دارم به اين نکته دقت کنيد که من فرايند ذهني يا غير ذهني خريدار را که در انتخاب او موثر يا فاقد تاثير است، هنوز وارد معادله نکرده‌ام. من دارم با کم کردن يا افزودن تعداد گزينه‌هايي که خريدار در مغازه خواهد داشت، به مفهوم اجباري يا اختياري بودن خريد فکر مي‌کنم. بيايید يک مثال بينابيني در نظر آوريم: آيا اگر در مغازه دو جفت کفش باشد، چه؟ مي‌خواهم بگويم که به نظر‌ مي رسد که اگر در يک مغازه قرار است کفشي بخريم، قبل از اينکه انتخاب ما توسط شرايطي مثل ميزان پولي که توي جيب داريم، دوربيني و نزديک‌بينی چشم‌مان و حتا قبل از ذوق و سليقه‌يمان محدود شده باشد، انتخاب ما – چه آن را اختياري بدانيم و چه اجباري - توسط عامل بيروني ديگري خارج از ما که تعداد کفش‌هاي داخل مغازه را تعیین مي‌کند، تحت تاثير قرار مي‌گيرد.

× نيما در ادامه به مثال تاس مي‌پردازد. مثالي هوشمندانه که يک مفهوم مهم را وارد بحث ما مي‌کند و آن موضوع عبارت است از بحث تصادف و احتمالات. نيما مي‌گويد اينکه ما از تاس به عنوان يک منبع Random استفاده مي‌کنيم، به جهت ناتواني‌مان از پيش‌بيني نتيجه‌ي کار آن است و الا تاس ریختن نیز مصداق یک سیستم اجباری‌ست. قبل از اينکه به اين بپردازم که آيا در دنياي واقعي موجودات غيرهوشمند که تاس بدان جهان تعلق دارد، موجوديتي وجود دارد که اين نظريه را به شکل علمي نقض کند يا نه، توجه‌تان را به اين نکته جلب مي‌کنم که نيما با اينکه از ناتواني ما از پيش‌بيني رفتار تاس خبر مي‌هد - يعني با اينکه هنوز نتوانسته‌ايم تاس را با تعريف‌مان از يک سيستم مجبور که منوط به آگاهي از رفتار بعدي سيستم است، تطبيق دهيم - باز اشکالي نمي‌بيند که ما تعريف سيستم مجبور را درباره‌ي آن نيز صادق بدانيم و بگوييم که با داشتن ورودي‌هاي لازم مثل سرعت پرتاب تاس و امثال آن، شماره‌اي که تاس به من نشان خواهد داد قابل پيش‌بيني است. اما قبل از هر چيز ببینیم که در بحث‌های علمی چه مواقعی پاي احتمالات را پيش مي‌کشيم:

1- وقتي تعداد موجوديت‌هاي در حال بررسي و يا ورودي‌هاي دخيل در رفتار آن موجوديت ها (و يا هر دوی این عوامل) آن چنان زياد باشد که ما قادر نباشیم به ازاي تمام موجوديت‌هاي موجود، تمام قوانيني را که در ارتباط با يک موجوديت، رفتار آن و نيز ورودي‌هايش می‌دانیم، بررسي کنیم. فرض کنیم "ظرف پر از گازي در اختيار ماست. براي آن که بتوان حرکت هر ذره را دنبال کرد بايد درصدد يافتن حالت‌هاي اوليه‌ي هر ذره، يعني مکان و سرعت اوليه‌ي همه‌ي ذرات، برآمد. چون عده‌ي ذرات بي‌اندازه زياد است، به فرض که چنين عملي امکان‌پذير باشد، عمر آدمي کفايت نمي‌کند که نتايج اندازه‌گيري را روي کاغذ بياورد. حال اگر کسي بخواهد براي محاسبه‌ي مکان نهايي ذره‌ها روش‌هاي معمول در مکانيک کلاسيک را بکار برد، اشکالات به حدي خواهد بود که کار غيرممکن مي‌شود. از لحاظ اصول مي‌توان از همان روشي استفاده کرد که در حرکت سيارات بکار مي‌رود. ولي در عمل اين روش بي‌ثمر است و بايد به روش آمار توسل جست. در اين روش از آگاهي دقيق نسبت به حالت‌هاي اوليه صرف‌نظر مي‌شود. دانش ما نسبت به وضع دستگاه در يک لحظه‌ي معين اندک است و در نتيجه نسبت به آينده و گذشته‌ي آن کمتر مي‌توانيم اظهار نظر کنیم." دقت کنيد که آنچه اینشتین تحت عنوان "عدم کفايت عمر آدمي در ثبت تمامی نتايج اندازه‌گيري شده روي کاغذ" نام می‌برد، لاپلاس نيز به گونه‌ای دیگر اشاره مي کند: "(اگر شعوري) چنان فراخ‌انديش باشد که بتواند اين داده‌ها را تحليل کند ... " و به نظر من منظور نيما از عبارت "ناتواني" در پيش‌بيني رفتار يک تاس نيز از اين جنس است. اگر تنها نقش احتمال در علوم، پوشش دادن به ضعف بشري در ذخيره و تحليل تعداد زياد پارامترهاي دخيل در رفتار يک سيستم باشند و تنها جايي که نام تصادف به ميان مي‌آيد، جايي باشد که پردازش ورودي‌هاي فراوان به صرفه نباشد، مي توان اين فرضيه را نيز مطرح کرد که با افزايش قدرت پردازش بشر مثلا با کامپيوترها و روش‌هاي محاسباتي سريع، ديگر نيازي به توسل به احتمال و تصادف نيز نباشد و همه چيز را به دانش يقيني ماشين‌ها موکول کرد. من با اين فرضيه به اين شکل محدود موافقم که حوزه‌هايي را که رویکرد ما به بحث احتمال جهت شناخت آنها، تنها به دليل عدم اشراف ما به تمام فاکتورهاي دخيل و نيز نقص توانايي ما در پردازش همه‌ی آن فاکتورها باشد، می‌توانیم با افزايش قدرت پردازش‌ روز به روز بیشتر و بیشتر تحت سیطره‌ی دانایی خود در‌آوریم. اما مي‌خواهم دوباره توجه‌تان را به اين نکته جلب کنم که، همانطور که قبلا هم اشاره کردم، در تعريف ارائه شده از سیستم‌های مجبور و مختار، مجبور يا مختار بودن يک سيستم به آگاهي کامل يا ناقص ما به آن سيستم و حتا ميزان دانايي ما از آن سيستم وابسته است. من با سهيل موافق‌ هستم که ما با افزايش سطح دانايي‌مان (مثلا با اکتشاف) توانايي خود را براي پيش‌بيني دنياي اطراف‌مان افزايش داده‌ايم و البته به نظرم نادرست است اگر بگوييم با شناسايي بيشتر دنياي اطراف‌مان و افزایش قدرت پیش‌بینی خود از رفتار آن، پرده از مجبور بودن دنياي اطراف‌مان برداشته‌ايم. بلکه بهتر است بگوييم ما با شناسایی دنیای اطراف‌مان، تنها قواعد ناشناخته‌اي را که قبلا به جبر، شانس و قضا و قدر و امثال آن نسبت مي‌دادیم، شناخته‌ايم.
2- اما علم نشان داده که کاربرد احتمالات تنها به حوزه‌ی نادانسته‌ها محدود نیست. من مي‌خواهم علي‌رغم نظر سهيل پاي فيزيک کوانتوم را اينجا به بحث باز کنم. اگر از جزئيات آزمايش‌هاي فيزيکي مربوطه بگذريم، مي‌توان موضوع را اينگونه خلاصه کرد که "نمي‌توان مسير يک الکترون تنها را پيش‌بيني کرد". به عبارت ديگر "قوانين فيزيک کوانتوم سرشتي آماري دارند. بدين معني که بر يک دستگاه منفرد مربوط نمي‌شوند بلکه بر انبوهي از دستگاه‌هاي مشابه قابل انطباق هستند. ... هيچ نشانه‌اي از قانوني که بر رفتار فردي آنها ناظر باشد در دست نيست. فقط مي‌توان قوانيني آماري تدوين کرد، قوانيني که بر مجموعه‌ي بزرگي از اتم‌ها حاکم‌اند...امکان ندارد که بر مبناي فيزيک کلاسيک معمولي مکان و سرعت يک ذره‌ي بنيادي را، بصورتي که در فيزيک معمولي معمول است، تعيين کرد يا مسير آينده‌ي آن را پيش‌بيني نمود... " و نهايت امر اينکه "چيزي که ما را به تغيير در نگرش کلاسيک وا مي‌دارد تفکر صرف يا ميل به تازگي و نوآوري نيست، بلکه ضرورت بي‌چون‌وچراست." پس به نظر مي‌رسد که نظريات علمي‌اي نيز وجود دارند که مبنا را بر سرشت آماري و احتمالاتي برخی موجوديت‌ها (حداقل اتم‌ها) گذاشته باشند. اين بار ديگر پاي تصادف و آمار به علت عدم توانايي ما در پردازش برخي فرايندهاي پيچيده به معادله‌ي پيش‌بيني باز نشده است بلکه نظريه‌ي فيزيک کوانتوم مدعي‌ست برخي تجربه‌هاي علمي سرشتي آماري دارند و اينجاست که تفاوت ميان يک نظريه‌ي علمي از جنس فيزيک نيوتني و نيز يک نظريه‌ي علمي از جنس فيزيک کوانتوم که اینشتین مبدع آن بود، هويدا مي‌شود (ایده‌ی جبرگرایانه‌ای که در ابتداي اين نوشته آمد متعلق به فیزیکدانی‌ست که در آن فضای نيوتني نفس مي‌کشيد و با تمام نبوغ خود سعي داشت با توجيه وجود موجوديتي فرضي و موهوم به نام فضاي کشسان اتر و و تبيين ويژگي‌هاي آن، مانع از خدشه‌دار شدن اصول فيزيک نيوتني شود). البته با سهيل موافقم که اشتباه است اگر بخواهيم از اين فرضيه‌ي علمي مستقيم یا غیر مستقیم به اختيار بشري برسیم. اين دو مفهوم، متعلق به دو فضاي مختلف هستند. البته بديهي‌ست که ابعاد بزرگ انسان در مقايسه با ذرات ريز بنيادي دليل نمی‌شود که تصميم‌گيري مغز انسان را نیز به فيزيک ابعاد بزرگ يا همان فيزيک کلاسيک نيوتوني حواله‌ دهیم. اين تاکيد براي آن است که براي تشريح نظر خودم درباره‌ی جبر و اختیار انسان از نظريه‌ي فيزيک کوانتوم درباره‌ي رفتار اتم‌ها استفاده خواهم کرد البته فقط در مقام تشبيه و مقايسه و نه برای بسط آن و چیزی شبیه استدلال جزء به کل و امثال آن.

× و اما اينکه نيما در ادامه گفته "اختيار ما عليت را به زير سوال مي‌برد." و سهيل گفته که "بسياري اوقات عدم اطلاع و عدم اطمينان حلقه‌ي گمشده‌ي يک بحث عليتي است". فکر مي‌کنم مشکل در اينجاست که اين اختيار ما نيست که عليت را به زير سوال مي‌برد بلکه هيوم اين کار را چند صد سال پیش انجام داده است:
"بي‌مناسبت نيست چند نکته نيز درباره‌ي سابقه‌ي تاريخي مساله‌ي علت و معلول در اينجا بيفزاييم. تصور ارسطو از علت، نمونه‌ي تصور اصحاب اصالت ماهيت است... مساله نزد وي، مساله‌ي تبيين دگرگوني يا حرکت است. اين امر با رجوع به ساخت پنهاني اشياء تبيين مي‌شود. مذهب اصالت ماهيت، نزد بيکن و دکارت و لاک و حتا نيوتن نيز يافت مي‌شود. ولي نظريه‌ي دکارت راهي براي نظر کردن در آن به نحو تازه‌اي مي‌گشايد. دکارت ماهيت هر جسم طبيعي را بعد يا امتداد مکاني يا شکل هندسي آن مي دانست و به اين نتيجه رسيده بود که اجسام فقط با وازنش ممکن است بر يکديگر اثر بگذارند. هر جسم متحرک ضرورتا بايد جسم ديگر را از جايش پس بزند زيرا هر دو داراي ابعادند و بنابراين ممکن نيست يک مکان را اشغال کنند. پس معلول ضرورتا در پي علت مي‌آيد و هر تبيين علي راستين (رويدادهاي فيزيکي) بايد بر حسب وازنش صورت بگيرد. نيوتن نيز اين نظر را مسلم مي‌شمرد و آن را در نظريه‌ي گرانش که خود واضع آن بود، بکار گرفت (و در آن به جاي وازنش، تصور کشش را بکار برده بود). عقيده‌ي مورد بحث هنوز هم در فيزيک پيرواني دارد و بعضي همچنان از فکر "تاثير از راه دور" ناخشنودند. بارکلي نخستين کسي بود که تبيين بر اساس ماهيت نهاني را مورد انتقاد قرار داد، خواه اين ماهيت به منظور "تبيين" جاذبه‌ي نيوتني وارد بحث شود و خواه سرانجام به نظريه‌ي وازنش دکارت منتهي گردد. او بر آن بود که علم بايد به جاي تبيين بر پايه‌ي پيوستگي‌هاي ذاتي يا ضروري، صرفا به توصيف بپردازد. اين نظريه بعدها به يکي از ارکان مذهب تحققي (يا پوزيتيويسم) مبدل شد ولي اگر نظريه‌ي ما در باب تبيين علي معتبر دانسته شود، ديگر فايده‌اي از آن حاصل نخواهد شد زيرا در آن صورت تبيين نيز گونه‌اي توصيف خواهد بود منتها توصيفي که در آن از فرضيه‌هاي کلي و شرط‌‌هاي بدوي و استنتاج منطقي استفاده مي‌شود. مهمترين نکته را هيوم درباره‌ي عليت بيان کرد (هرچند سکستوس امپيريکوس، از شکاکان يوناني سده‌هاي دوم و سوم ميلادي، غزالي و ديگران نيز قبلا افکاري نظير او پيدا کرده بودند). هيوم در مخالفت با عقايد دکارت، متذکر شد که ما ممکن نيست چيزي درباره‌ي ارتباط ضروري دو رويداد A و B بدانيم. تنها چيزي که امکان دارد بدانيم اين است که رويدادهاي نوع A (يا مانند A) تاکنون رويدادهاي نوع B (يا مانند B) را در پي داشته‌اند. مي‌توانيم بدانيم که اينگونه رويدادها عملا مرتبط به يکديگر بوده‌اند؛ اما چون ممکن نيست بدانيم که اين ارتباط، ارتباطي ضروري است، فقط ممکن است بگوييم که اين ارتباط در گذشته برقرار بوده است. در نظريه‌ي ما ايراد هيوم کاملا بحساب گرفته ‌شده است، اختلاف ما با او از اين جهت است که اولا، در نظريه‌ي ما اين فرضيه‌ي کلي بصراحت صورت‌بندي شده است که رويدادهاي نوع A هميشه و همه جا رويدادهاي نوع B را در پي دارند و ثانيا، به صدق اين گزاره حکم شده است که A علت B است مشروط بر آنکه فرضيه‌ي کلي صادق باشد. به عبارت ديگر هيوم فقط به خود رويدادهاي A و B مي‌نگريست و نمي‌توانست هيچ اثري از پيوستگي علي يا ارتباط ضروري ميان آنها بيابد حال آنکه ما يک چيز سوم، يعني يک قانون کلي، نيز به آن دو مي‌افزاييم و در چارچوب اين قانون، درباره‌ي پيوستگي علي يا حتا رابطه‌ي ضروري سخن مي‌گوييم. في‌المثل، ممکن است تعريفي بدين شرح بدهيم که: رويداد B با رويداد A پيوستگي علي (يا ارتباط ضروري) دارد به اين شرط و تنها به اين شرط که A (به معنايي که در تعريف معناشناختي سابق آمد) علت B باشد. در مورد صدق قوانين کلي ممکن است بگوييم که قوانين کلي بيشماري هست که صدق‌‌شان را در زندگي روزانه هرگز مورد ترديد قرار نمي‌دهيم و بنابراين، همچنين مواردبي‌شماري عليت هست که در زندگي روزانه "پيوستگي ضروري علي" در آنها هيچ گاه مورد ترديد قرار نمي‌گيرد. اما از نظر روش علمي، وضع تفاوت مي‌کند. صدق قوانين علمي را هرگز ممکن نيست عقلا احراز کنيم؛ تنها کاري که از دستمان برمي‌آيد اين است که اينگونه قوانين را به آزمون‌هاي شديد بگذاريم و (قوانين) کاذب را از اين راه حذف کنيم (و اين شايد جان کلام در منطق اکتشاف علمي است). پس هر قانون علمي تا ابد کيفيت نظريه خواهد داشت و صرفا يکي از فرض‌هاي ما خواهد بود و از اين رو، هر گزاره‌اي درباره‌ي ارتباط علي خاص نيز داراي همين کيفيت خواهد بود. هرگز نخواهيم توانست (به معناي علمي) يقين کنيم که A علت B است زيرا هيچ گاه نمي‌توانيم يقين داشته باشيم که فرضيه‌ي کلي مورد نظر، هر قدر هم خوب آزموده شده باشد، صادق است."

× من تابه‌حال سعي کردم بعد از تلاش در نشان دادن نکته‌ای مبهم ولی مهم درباره‌ي تعريف ارائه شده از يک سيستم مجبور، درباره‌ي شواهد و دلايلي که نيما در تاييد نظريه‌اش ارائه نموده، تشکيک کرده و قدرت و استحکام آنها را ‌زير سوال ببرم ولي به هر ترتيب فرضيه‌ي ايشان مبني بر اصالت اجبار در جهان همچنان پابرجاست. تصور مي‌کنم وقت آن است که نظريه‌ي خودم درباره‌ي جبر و اختيار در زندگي انسان‌ها را تشریح کنم ولي قبل از آن، فرضيه‌ي نيما را از ديدگاه ابطال‌پذيري نيز بررسي مي‌کنم و تصور مي کنم نظريه‌ي پوپر در ارتباط با اصل عليت که در بالا بدان اشاره کردم نيز در همين راستاي ابطال‌پذيري قابل درک بهتر است. پوپر در تعريف اصل ابطال‌پذيري مي‌گويد:
"يک نظريه‌ي علمي-تجربه با نظريه‌هاي ديگر متفاوت است چون امکان دارد با نتايج احتمالي باطل شود... يک نظريه بخشي از دانش تجربي است، اگر و تنها اگر، در مقابله با تجربيات ممکن قرار گيرد و لذا اصولا به کمک تجربه ابطال‌پ‍ذير باشد." پوپر اين نظریه را که "مي‌توان با واکسيناسيون با بيماري آبله مقابله کرد" به خاطر همين که با تجربه ابطال‌پذير است، يک نظريه‌ي علمي-تجربي مي‌داند و در مقابل نظريه‌ي روانکاوي فرويد را يک نظريه‌ي خارج از علم-تجربه قلمداد مي‌کند. پوپر البته ادعا نمي‌کند که فرويد بينش‌هاي درست زيادي نداشت بلکه بحث او بر سر اين است که "نظريه‌ي وي يک علم تجربي نيست يعني اينکه به طور کامل آزمايش‌پذير نيست". علم فيزيک (چه دستگاه مکانيک نيوتني و چه دستگاه نسبيتي اینشتیني) هر دو ابطال‌پذيرند و "شايد بتوان گفت که علم فيزيک در تضاد با مجموعه‌ي کاملي از رفتارهاي قابل تصور پيکره‌هاي فيزيک است – درست برخلاف روانکاري که در تضاد با هيچگونه رفتار متصور انساني نيست". اين بدان معنا نيست که نظريه‌ي علمي بايد با اولين تلاشي که در مخالفت با آن و در جهت ابطال آن صورت پذيرد، دست‌ها را به علامت تسليم بلند کند. به عنوان نمونه اگر کسي را پيدا کنيم که علي‌رغم واکسيناسيون دچار آبله شده باشد، نظريه‌ي واکسيناسيون رابه چالش ‌طلبيده‌ایم و اين نظريه نیز در مقابل به روش‌هاي مختلفي ازجلمه با زيرسوال بردن شرايط واکسيناسيون فرد مربوطه، سعي در تبرئه‌ي خود خواهد نمود. پس کاربرد معيار ابطال‌پذيري هميشه آسان نيست. تصور من بر اين است که نظريه‌اي که ادعا مي‌کند "اگر وضعيت فعلي يک سيستم، تمام ورودي‌ها و قوانين حاکم بر آن را بدانيم، مي توانيم وضعيت آينده‌ي آن را پيش‌بيني کنيم" در مرز يک نظريه‌ي ابطال‌ناپذير و در نتیجه غیرعلمی قرار دارد. شايد بد نباشد براي روشن شدن بحث، يک فرضيه‌ي ديني را مطرح کنم که مدعی‌ست اگر مومن چهل روز دلش را براي خدا و فقط براي خدا صاف کند، خدا چشمه‌هاي معرفت را بر دل او جاري مي‌کند. حال اگر کسي چهل روز چنان تجربه‌اي را از سربگذراند ولي سرچمشه‌ي معرفتي در دلش نجوشد، آيا اين فرضيه باطل شده است؟ مدعي به راحتي مي‌تواند ما را به خود فرضيه حواله دهد که لابد آن فرد دلش را بصورت کامل خالص نکرده بوده و چه بسا به اميد آن چشمه‌هاي معرفت و يا آزمودن اين روايت ديني، دست به چنان تجربه‌اي زده است. دقت کنيد که به هیچ وجه لطمه‌اي به معناي ديني يا عرفاني (و البته غيرعلمي) اين روايت وارد نشده است. پوپر مي‌گويد: "منشا تاريخي نظريه‌هاي علمي عمدتا متافيزيک است و با متافيزيک اين تفاوت را دارند که رسوبات ابطال‌پذير آن هستند." درباره‌ي فرضيه‌ي سيستم‌هاي مجبور نيز فکر کنم راه همیشه براي مدافع آن نظريه باز است تا کسي را که مدعي‌ست نمونه‌اي ناقض نظريه يافته، به اين متهم کند که لابد در جايي دچار بي‌دقتي شده و يکي از بي‌شمار فاکتورهایي را که مي‌بايست بررسي مي‌کرده، بررسي نکرده است و به همین دلیل نتوانسته است رفتار آینده‌ی سیستم را بصورت کامل پیش‌بینی کند و حتا خطاب به کسی که آن را به چالش کشیده بگوید که اصلا مگر در اين فرضيه گفته شده است که لزوما مي‌توان آن را بصورت تمام و کمال در معرض تجربه و آزمون قرار داد؟

× و در انتها نظريه‌ي من؛ من سعي مي‌کنم در فرضيه‌اي که مطرح مي‌کنم، این مفاهیم را دخالت دهم: گزينه‌هاي قابل انتخاب و تعدد آنها، عوامل خارج از فرد انتخاب کننده، تفکيک بين موضوع پيش‌بيني‌پذيري و موضوع جبر و اختيار و رابطه‌ي آگاهي با اين هر دو. اگر به رفتار الکترون‌ها طبق نظريه‌ي فيزيک کوانتوم بازگرديم، من رفتار هر انسان را به يک الکترون تشبيه مي‌کنم و با سرقت از گرامر و جملات نظريه‌ي کوانتوم مي‌گويم که "نمي‌توان مسير يک انسان تنها را بطور کامل پيش‌بيني کرد. به اين معنا که علي‌رغم افزايش دقت پيش‌بيني رفتار يک انسان منفرد (با افزايش آگاهي ما بر آن انسان)، در نهايت پيش‌بيني رفتار انسان‌ها سرشتي ذاتا آماري دارد. یعنی پيش‌بيني‌هاي ما به هيچ وجه به طور کامل بر يک انسان منفرد منطبق نيست بلکه فقط در صورت انطباق بر انبوهي از انسان‌‌هاي مشابه قابل اتکا مي‌باشد. هيچ نشانه‌اي از قانوني که بر تمام رفتار فردي انسان‌ها ناظر باشد در دست نيست. فقط مي‌توان قوانيني آماري تدوين کرد، قوانيني که بر مجموعه‌ي بزرگي از آدم‌ها حاکم‌اند."
به عبارت ديگر
1- من نيز مثل سهیل اساسا اختيار يا جبر را مساله‌اي در ارتباط با انتخاب انسان زنده مي‌بينم و نه در ارتباط با موجوديت‌هايي که به عنوان ارگان زنده شناخته نمي‌شوند (تاس و الکترون و ...).
2- در هر تصميم‌گيري وقتي مي‌توان صحبت از داشتن اختيار کرد که حتما بيش از يک گزينه بصورت بالقوه براي انتخاب داشته باشيم. موضوع اين است که اگر قرار باشد در مغازِه‌اي که فقط يک جفت کفش دارد، کفشي بخريد، شما اختياري نخواهيد داشت. يقينا اين وضعيت يک وضعيت اجباري خواهد بود. به همين ترتيب هر چه گزينه‌هاي پيش روي شما بيشتر و متنوع‌تر باشد، امکان انتخاب بالقوه‌ي شما بيشتر خواهد بود.
3- اگر موجودي گزينه‌هاي پيش روي شما را کم يا زياد کند، بر ميزان اختيار و آزادي شما تاثير گذاشته است. اين چنين است که نقش اکوسيستم، اجتماع و قوانين آن و ساختارهاي مستبد يا ليبرال در انتخاب اجباري يا اختياري ما وارد مي‌شود؛ به عبارت ديگر، اختيار يا جبر لزوما مفهومي تماما فردي نيست.
4- اختيار يک ماهيت کمي است که از مقدار 0 به معناي اجبار کامل تا 100 به معناي اختيارکامل قابل تصور است. وقتي ما فاقد اختيار کامل هستيم که مثلا گزينه‌هاي پيش روي ما فقط و فقط يک مورد باشد (البته با فرض اينکه مجبور به انتخاب هستيم والا در وضعيت تک گزينه‌اي نيز با عدم انتخاب همان يک کانديد ارائه شده، از حداقلي اختيار ممکن مي‌توان استفاده کرد) و یا ما به دلیل عدم آگاهی از طیف گزینه‌های پیش‌روی‌مان خود را مقید به انتخاب یکی از آنها کنیم. مي‌توان حالاتي را تصور کرد که يک موجود زنده بتواند تمام گزينه‌هاي ممکن را براي يک انتخاب خاص در پيش رو داشته باشد ولي اين لزوما بدان معنا نيست که در هر وضعيت انتخابي، اختيار ما 100 باشد و درواقع به نظر مي‌رسد که هميشه هر انسانی به خاطر ويژگي‌هاي ناشي از انسان بودنش در برخي تصميم‌گيري‌ها گزينه‌هاي پیش‌رویش محدود است (مثلا اینکه ما لااقل فعلا نمی‌توانیم برای رفتن از اتاق خواب به هال خانه‌یمان پرواز کنیم).
5- هر چه دانش ما از يک انسان بيشتر باشد يعني هر چه دانايي ما از وضعيت فعلي آن موجود، ويژگي‌هاي وي، احتمالا سلايق و ذوق او و نيز – حوزه‌ای که در بالا به آن اشاره شد یعنی - گزينه‌هاي پيش روي او در موقعيت يک انتخاب بيشتر باشد، گزينه‌ي انتخابي او را با احتمال بيشتري مي‌توانيم حدس بزنيم. ولي اين لزوما لطمه‌اي به آزادي انتخاب او وارد نمي‌کند مگر اينکه ما بخواهيم او را وادار به انجام انتخابي کنيم که حدس زده‌ايم. درواقع طبق اين تعريف دانايي ما از يک موجود ديگر ربط مستقيمي به ميزان اختيار يا جبر وي ندارد.
6- برخلاف مورد قبلي ميزان دانايي ما از خودمان، وضعيت جاري در محيط اطراف‌مان و قواعد حاکم بر پيرامون‌مان و نیز گزينه‌هاي پيش روي‌مان ممکن است در ميزان اختيار ما دخيل باشد. هرچه شما شهري را بهتر و بيشتر بشناسيد، گزينه‌هاي بيشتري براي انتقال از يک نقطه يه نقطه‌اي ديگر پيش روي‌تان خواهد بود. البته اين لزوما به اين معنا نيست که کسي که مدير پروژه‌ي طراحي نقشه‌ي شهري باشد، در هر مسافرت شهري‌ تمام گزينه‌ها را سبک و سنگين مي‌کند. فکر نکردن هر روزه به گزينه‌ها و انتخاب از روي عادت، عرف و آموزش عمومي نيز يکي از گزينه هاي پيش روي اين مهندس است.
7- من در تعدادی از اصول فوق‌الذکر از کلمه‌ی احتمال استفاده کرده‌ام. این کاربرد از جنس کاربرد آن در نظریه‌ی فیزیک کوانتوم است. یعنی اینکه وقتی می‌گوییم احتمال پیش‌بینی‌پذیری رفتار یک انسان چنین و چنان است، فرض ما مبتنی بر تعداد موقعیت‌های انتخاب‌های زیاد (به تعداد مفکی) برای یک انسان و یا موقعیت‌های زیاد برای انسان‌های زیاد است. حال که من از صفت نسبی‌ای مانند زیاد استفاده ‌می‌کنم، آیا سعی ندارم نظریه‌ام را در مقابل ایده‌ی ابطال‌پ‍ذیری ایمن کنم؟ فکر نمی‌کنم؛ به همان ترتیب که ایده‌ی واکسن آبله و تاثیر آن در مقابله با بیماری علی‌رغم وابسته بودن به تعدادی نمونه‌ی آماری نظریه‌ای کاملا علمی محسوب می‌شود، وابسته بودن نظریه‌ی من به تعدادی نمونه‌ی آماری از انسان‌ها و موقعیت‌های تصمیم‌گیری‌شان نیز خدشه‌ای به تجربه‌پذیری و ابطال‌پذیری آن و نتیجتا علمی-تجربی بودنش وارد نمی‌کند.
× منابع:
جبر یا اختیار، نیما دارابی
جامعه‌ی باز و دشمنان آن، کارل پوپر، ترجمه‌ی عزت الله فولادوند، انتشارات خوارزمی، چاپ سوم 1380
زندگی سراسر حل مسئله است، کارل پوپر، ترجمه‌ی شهریار خواجیان، نشر مرکز، چاپ پنجم 1387
تکامل فیزیک، آلبرت اینشتین و لئوپولد اینفلد، ترجمه‌ی احمد آرام، انتشارات خوارزمی، چاپ سوم 1384
سرگذشت فیزیک نوین، میشل بیزونسکی، ترجمه‌ی لطیف کاشیگر، نشر فرهنگ معاصر، چاپ اول 1385

۱۳۸۷/۴/۲۰

طرحی برای یک ترانه

چته داداش چرا هل مي‌دي، دارم مي‌افتم پايين
ما مثلا آخه داداشيم، شما و من و بنيامين
شما يه چيزي بهش بگين، دارم مي‌افتم تو چاه
عجب غلطي کردم من، با شما افتادم تو راه
خدا، اينجا کجاست ديگه، چي شد کارم به اينجا کشيد
طنابو نکش بالا ديگه، شما داريد کجا مي‌ريد
همه جام درد مي‌کنه، استخونام تير مي‌کشه
در چاهو ديگه نذاريد، چقدر طول مي‌کشه
ديگه کارم تمومه، ديگه کارم تمومه
استخونام تير مي‌کشه، همه‌جام درد مي کنه

نه اينطوري نمي‌شه، وِل بدي کارت تمومه
بذار چشات عادت کنه، حتما يه راهي مونده
بايد حواسمو جمع کنم، چي شد کارم به اينجا کشيد
همه‌اش مال اون خوابه، مي‌گفت که بايد پريد
چي شد که اون خوابو ديدم، خواب من و آسمون
داشتم زندگيمو مي‌کردم ، من و پدر و مادرمون
نه اينطوري نمي‌شه، شل کني کارت تمومه
بذار چشات عادت کنه، حتما يه راهي مونده

خواب من و پريدن؟ نبايد اون خوابو مي‌ديدم
حتا توي خوابم هم نبايد که مي‌پريدم
حالا به جاي آسمون افتادم توي اين چاه
برادرام که رفتند، من موندم و چاه و ماه
نه اينطوري نمي‌شه، ول بدي کارت تمومه
بذار چشات عادت کنه، حتما يه راهي مونده

صبر کن انگار يه خبريه، بنيامينه برگشته؟
نه، مي‌خوان آب بکشن، اين چاه که خشک خشکه
يا اين طنابو مي‌گيري، يا ديگه کارت تمومه
بايد برم اون بالا، هنوز پريدن مونده
نه اينطوري نمي‌شه، ول بدي کارت تمومه
بذار چشات عادت کنه، حتما يه راهي مونده
بايد حواسمو جمع کنم، چي شد کارم به اينجا کشيد
همه‌اش مال اون خوابه، مي‌گفت که بايد پريد

۱۳۸۵/۲/۳

و دیگربار به صورت کلمه درآمد

در زیر ترجمه ی یک شعر سریانی را می خوانید که غیر از جذابیت های خاصش، برای من از بابت شباهت فراوانش به یکی از افسانه های اصیل مانوی و نیز داستان یوسف کنعانی جالب است. متاسفانه منبع اسطوره ی مانوی را پیدا نکردم (کتابش را ظاهرا گم کرده ام) ولی مضمون آن، سفر شاهزاده ی سرزمین نور (جایی در شمال و بالا) به سرزمین تاریکی (جایی در جنوب و پایین) بود که در این سفر توسط نیروهای پادشاه تاریکی اسیر و زندانی می شود و طی آن پادشاه و شاهزادگان سرزمین نور جلسه ای ترتیب داده و با هم او را به سرزمین نور فرامی خوانند. داستان یوسف هم که معرف حضور است و فقط کافی ست به سمبل چاه (تاریک و پایین) و مصر بیشتر دقت کنید. درواقع زیبایی اصلی اسطوره ها برای من در همین است که یک اسطوره را بتوانم در زمان های دیگر، سرزمین های دیگر و با شکل های دیگر تشخیص دهم و شاید (شاید) بتوانم در نوشته ای از خودم آن را دوباره تکرار کنم:

منظومه ی موسوم به جامه ی فخر که شاید آن را خلعت تشریف هم بتوان خواند و آن را قصیده ی مروارید هم خوانده اند، در نیمه ی دوم قرن دوم میلادی به زبان سریانی انشاء شده است. ترجمه ی این قصیده از روی چند نقل اروپایی و مخصوصا با توجه به یک نقل انگلیسی آن که در کتاب Happold آمده است، آورده می شود:
1
آنگاه که درست کودکی خردسال بودم
در خانه ی ملکوت پدر خویش بسرمی بردم
و در ثروت و جلالِ آنها که مرا پرورش می دادند، از لذت برخوردار بودم
از شرق که خانه ی ما بود، پدر و مادرم
مرا با توشه ی راه روانه کردند
از سرمایه های گنجهای ما نیز
برای من بارتوشه ای فراهم آوردند که
بس کلان بود لیکن چندان سبک می نمود که
خود می توانستم به تنهایی آن را با خویش برگیرم ...
جامه ی فخر را
که از راه محبت برای من ساخته بودند از من بستدند
و قبای ارغوانیم را نیز
که فراخور بالای من بافته شده بود از من بازگرفتند
آنگاه با من عهدی کردند که
آن را هم در قلب من نوشتند تا از یاد نرود:
"اگر تو به سرزمین مصر فرودآیی
و در آنجا گوهر یکتایی را
که درون دریاهاست و اژدهایی گران دم
آن را نگه می دارد، بازآوری
آنگاه توانی که جامه ی فخر
و قبای ارغوانی را که بر بالای آن می پوشند بر تن کنی
و همراه با برادر خویش، دومین فرزند ما
وارث ملکوت ما گردی"
2
من شرق را فرو گذاشتم و به همراه
دو تن ندیمان خویش فرود آمدم
از آنکه راه سخت بود و پرخطر
و من خردتر از آن بودم که به تنهایی در آن قدم گذارم ...
چون دورتر فرود آمدم به مصر رسیدم
و ندیمان همراه از من جدا شدند
من یکسره به نزدیک اژدها آمدم
و نزدیک جایگاه او نشست گرفتم
تا مگر بدان هنگام که وی می خوابد یا دیده فرو می بندد
من گوهر خویش از آنجا برگیرم
در آنجا من چون بیکسی بودم تنها
و در نزد همسایگان چون بیگانه ای می نمودم.
با اینهمه در آنجا بزرگ زاده ای را دیدم
که از دیار سپیده دم برخاسته بود و با من خویشی داشت
جوانمردی خوب دیدار و بختیار که آمد و به من پیوست
وی را همدم خویش کردم
- و رفیقی که در آنچه داشتم با من انباز شود.
وی مرا از مصریان برحذر داشت
و از درآمیختن با ناپاکان نیز.
من لباس آنان را بر تن داشتم
تا آنها را ظن نیفتد که من
از راه دور آمده ام تا گوهر را فروگیرم
و تا مگر اژدها را بر خویشتن نشورانم
اما احوالی پیش آمد که
آنها دریافتند من از سرزمین آنها نیستم
آنگاه از روی خدعه با من آشنایی گرفتند
و از خورش خویش به من نیز بدادند
و من از یاد بردم که خود پادشاه زاده ام
و به بردگی پادشاه آنها تن دردادم
گوهر را نیز که پدر و مادرم
مرا به خاطر آن فرستاده بودند از یاد بردم
و از گرانی خورش های آنها
به خوابی گران درافتادم
3
اینهمه که روی داد
پدر و مادرم از بالا عیان می دیدند و از آن نگران بودند
آنگاه در قلمرو ملکوت فرمان چنان رفت
که همگان به درگاه بشتابند:
شاهان و سروران سرزمین پارت
و جمله ی شهزادگان شرق آنجا حاضر آیند
پس همگی در آن انجمن چنان رای زدند
که نمی بایست مرا در مصر رها کنند
پس نامه هایی برای من نوشتند
و هر یک از بزرگزادگان نام خویش بر آن نهاد:
"از نزد ما – شاه شاهان، پدر تو
و از مادر تو – ملکه ی سپیده دم
و از جانب دومین فرزند ما، برادر تو
به تو – ای پسر، که در سرزمین مصر فرود آمده ای
درود باد!
برخیز و از خواب خویش سربردار
به سخن و نامه ی ما گوش فراده،
یادآر که تو پادشاه زاده ای
و بنگر تا در بردگی خویش چه کس را خدمت می کنی
بدان گوهر بیندیش
که به خاطر آن راه مصر پیش گرفتی
جامه ی فخر را بیادآر
قبای پرجلال خویش را بیادآر
که بر تن کنی و خویشتن بدان بیارایی
و آنگاه نام تو
در کتاب قهرمانان خوانده خواهد شد
و با خلف ما که برادر تست
وارث ملکوت ما خواهی گشت"
آن نامه، صورتِ عقاب را
که در بین همه ی بالداران پادشاه است بگرفت
و به پرواز درآمد و کنار من فرونشست
و دیگربار به صورت کلمه درآمد
از صدای او و از آواز بال او
من از خواب ژرف خویش بیرون آمدم و برجستم
مهر از آن برگشودم و آن را خواندن گرفتم
هم بدانگونه که در قلب من درنگاشته بودند
حروف آن نامه نیز همچنان نبشته بود
یادم آمد که من پادشاه زاده ام
و پایگاه من آنچه را اقتضای طبع اوست طلب می کند
دیگربار به آن گوهر اندیشیدم
که به خاطر آن مرا به مصر گسیل کرده بودند
آنگاه به افسون کردن
آن اژدهای مهیب گران دم پرداختم
وی را به خواب و بیخودی درافکندم
نام پدر خویش
نام برادر کهتر خویش
و نام مادر خویش، ملکه ی شرق را بر وی فروخواندم
و از آنجا گوهر را درربودم
و به خانه ی پدر خویش روی آوردم
جامه ی پلید و ناپاک آنها را
از تن برآوردم و هم در آن سرزمین فروگذاشتم و
از همان راه که آمده بودم
باز به روشنایی خانه ی خویش و به دیار سپیده دم بازگشتم
4
جامه ی فخر را که از تن برکنده بودم
و قبایی را که آن را فرومی پوشانید
از بلندی های سرزمین جرجانیه
پدر و مادرم بدانجا نزد من فرستادند
در یکدم، همانگاه که آن را دیدم
جامه ی فخر همچون ذات و هستی خود من می نمود
همه ی آن را در همه ی وجود خویش
و همه ی وجود خویش را در همه ی وجود آن دیدم (و دریافتم که)
ما از جهت تعین دوگانه ایم
و باز از جهت وحدت یگانه ...
(و اکنون جامه ی فخر) با حرکت شاهانه ی خویش
به سوی من آهنگ داشت
و در دست آنکس که بخشاینده ی آن بود شتابی داشت
که تا من آن را بگیرم و دریافت دارمش
و من نیز عشقی که داشتم بر آنم می داشت
که تا بشتابم و آن را بازیابم و بگیرم
و من خویشتن را پیش می کشیدم تا آن را دریافتم
و خویشتن را به زیبایی رنگ آن بیاراستم
و قبای خویش را که رنگ های درخشان داشت
بر سراپای وجود خود فرو کشیدم
خویشتن را با آن بیاراستم
و تا دروازه ی سلام و سپاس برآمدم
پس سر خویش فرود آوردم
و به پیش جلالِ آنکس که آن را فرستاده بود
و من اینک فرمان او را به انجام رسانیده بودم
و او نیز آنچه را وعده داده بود به وفا آورده بود، درود فرستادم
آنگاه بر دروازه ی خانه زادان وی
در میان انبوه شهزادگانش درآمدم
از آنکه وی مرا با شادمانی پذیره گشته بود
و من با وی در ملکوت وی بودم.

ارزش میراث صوفیه، دکتر عبدالحسین زرین کوب، چاپ یازدهم 1382، موسسه ی انتشارات امیرکبیر

۱۳۸۵/۲/۱

خونه ی همسایه مهمونیه



فیلمنامه ي فیلم کوتاه
نام فیلمنامه: خونه ی همسایه مهمونیه
نویسنده: ناصر فرزین فر
زمان تخمینی: 15 دقیقه

پرویز، قهرمان فیلم، مردی سی و دو سه ساله است. او مردی تحصیل کرده است و با همسرش لاله در خانه ای در تهران زندگی می کند. آپارتمان آنها در جنوب شهر نیست. وضع مالی شان هم بد نیست.
    1. بیرونی. شب. داخل ماشین

پرویز را می بینیم که کنار یکی دیگر توی صندلی پشت ماشین نشسته است. کنار راننده زنی مانتویی نشسته. نواری که روشن است، نوار داریوش است. قیافه ی راننده را داخل آینه ی جلوی اتومبیل می بینیم. خیابان، خیابان کوچکی است. پرویز پولی را که در آورده به راننده می دهد و می گوید:

پرویز: آقا سر این کوچه لطف کنین.
راننده: پیاده می شین؟
پرویز: بله مرسی.

راننده سر کوچه ای نگه می دارد. مسافر کناری پرویز پایین می آید تا پرویز بتواند پیاده شود. پرویز پیاده می شود. چند قدم داخل کوچه می شود. کیفی کاری در دست دارد. می ایستد و به ساختمانی در دست راست نگاه می کند. خانه ی پرویز طبقه ی چهارم از این ساختمان شش طبقه است. هر طبقه دو پنجره دارد هم اندازه. از دید پرویز می بینیم که چراغ تمام طبقاتی که دیده می شوند روشن هستند غیر از مال خانه ی خودش. پرویز ساعتش را نگاه می کند و اندکی تعجب می کند از خاموش بودنشان. به راه می افتد.

    2. داخلی. شب. راه پله

پرویز کلید را می اندازد و داخل راه پله می شود. چراغ مدت دار را روشن می کند و راه می افتد. از جلوی در خانه ها که رد می شودصداهای مختلفی از داخل آنها شنیده می شود. صدای دعوای شاد بچه ها. صدای اخبار تلوزیون و جلوی دری که پر از کفش نا مرتب است، صدای مهمانی پر سر و صدایی که بلند است. چراغ مدت دار جلوی همین خانه خاموش می شود و برای لحظه ای همه جا خاموش می شود و البته صدای مهمانی همچنان می آید. ( شاید تا پرویز کلید را پیدا می کند و همه جا روشن می شود، زمان مناسبی برای نام فیلم باشد). پرویز چراغ را روشن می کند و راه می افتد. جلوی در خانه یشان کفش زیادی دیده نمی شود. یک جفت کفش ورزشی، پوتین کوهنوردی و یک جفت دمپایی. کلید می اندازد و وارد خانه می شود.

    3. داخلی. شب. داخل آپارتمان

پرویز وارد نشده چراغ را روشن می کند و با بسته شدن در باقیمانده ی صدای مهمانی همسایه ی پایینی به کل قطع می شود. خانه هنوز نیمه تاریک است. پرویز وارد می شود و کیفش را زمین می گذارد. انگار کسی خانه نیست ولی او صدا می زند: ( نه خیلی بلند)

پرویز: لاله! لاله خونه ای؟

کسی جواب نمی دهد. پرویز جلوتر می رود و در اتاق خواب تاریک را که باز می کند آرام می گوید:

پرویز: هنوز خوابی تنبل خانم؟

چراغ اتاق خواب را روشن می کند. تخت دو نفره ای را می بینیم. لحاف در یک طرف تخت مرتب است ولی طرف دیگر نامرتب. انگار که کسی آن را کنار زده و بیدار شده است. طرف نامرتب کنار میز پاتختی ست که یاعت و آباژوری رویش دیده می شود. پرویز بر می گردد و به طرف دری دیگر می رود که در حمام و دستشویی ست و می گوید:

پرویز: لاله دستشویی هستی؟

نرسیده به در دستشویی، می بینیم که درش اندکی باز می شود. داخل حمام و دستشویی تاریک است. سر لاله لای در است. لبخندی بر لب دارد و سرش که لای در است، خیس است:

لاله: دستشویی نه؛ حموم. الان میام بیرون.

پرویز می خندد و می گوید:

پرویز: العافیه (سعی می کند لهجه ی غلیظ عربی داشته باشد).

لاله هم می خندد و در را می بندد. پرویز مشغول کندن لباس های بیرون می شود و با صدای بلند خطاب به لاله می گوید:

پرویز: لاله! آی سعیدی اینا مهمونی دارن. یک سر و صدایی راه انداختن که نگو و نپرس. فکر کنم...

همین لحظه صدای رفت و آمدی در راه پله می شنود. پاورچین می رود پشت در و از چشمس بیرون را نگاه می کند. زن و شوهری را می بیند. شوهر از پله ها دارد پایین می آید ولی زن تقریبا نزدیک در ایستاده با حالتی شبیه گوش وایستادن. پرویز یکی دو قدمی از در فاصله می گیرد و گردنش را کج می کند طرف حمام ولی در واقع رو به همسایه های پشت در با صدای بلند می گوید:

پرویز: ولی لاله آدم صد تا همسایه ی پر سر و صدا داشته باشه، یه همسایه ی فضول نداشته باشه.

و سریع می آید پشت در و باز از چشمی نگاه می کند. مرد با اوقات تلخی و اشاره ی دست به زنش می گوید که راه بیفتد و زن هم سرش را به تاسف می جنباند و راه می افتد. پرویز تا آنها در پیچ راه پله از دیدرس خارج نشده اند، با چشم تعقیبشان می کند.
پرویز بر می گردد و می خندد و لاله را صدا می زند:

پرویز: لاله! تموم نشد؟

و به طرف در حمام می رود. در را به آهستگی و البته شیطنت باز می کند. چراغ خاموش است. کلید را می زند و حمام روشن می شود. نگاه می کند. همه چیز مرتب است. بر می گردد.

پرویز: کجایی لاله؟

و به طرف اتاق خواب راه می افتد باز. اتاق خواب به همان حالت قبل است. بیرون که می آید، لاله از آشپزخانه سرک می کشد.لباس حوله ای حمام پوشیده و کلاهش را هم سرش گذاشته. موهایش از اطراف کلاه بیرون زده و هنوز خیس است. حالت دوست داشتنی ای دارد. لیوان شربتی در دست دارد.

لاله: گفتم یه شربتی برات درست کنم، خستگی ات در بره.
پرویز: برو خودتو خشک کن بچه الان سرما می خوری. شربت رو هم خودت بخور، الان به تو بیشتر می چسبه.

لاله به حالت قبول می خندد و بر می گردد به آشپزخانه و پرویز پشت سرش. لاله از کنار پرویز که رد می شود می گوید:

لاله: پس من سریع موهامو خشک کنم الان میام پیشت.

پرویز که توی آشپزخانه است می گوید:

پرویز: باشه.

پرویز اطراف را نگاه می کند. لیوان خالی شده را می بیند. برش می دارد و تویش را نگاه می کند.

پرویز: شکمو یه تعارفی زدیم ها!

در یخچال را باز می کند. یخچال نسبتا خلوت است و شاید کمی نامرتب. برای خودش آب می ریزد و می خورد. می رود سراغ کیفش و روزنامه ای بیرون می آورد. بازش می کند و همینطور که می رود طرف اتاق خواب تیترهای صفحه ی اول را مرور می کند و انگار که چیزی یادش آمده باشد می گوید:

پرویز: راستی امروز لادن زنگ زده بود سر کارم. منم سرم شلوغ بود خیلی نتونستم باهاش حرف بزنم. یه چیزیش بود انگار. من که پرسیدم چیزی بهم نگفت. یعنی گفت چیزیش نیست. گفتم امشب یه زنگی بهشون بزنیم. باشه؟

جوابی از لاله نمی شنویم.

پرویز: لاله با توام ها! شنیدی اصلا چی گفتم؟

باز جوابی نمی شنویم. پرویز می خواهد وارد اتاق خواب شود که تلفن زنگ می زند. پرویز نگاهی به گوشی تلفن کنار میز تلویزیون می کند.

پرویز: فکر کنم خود لادنه.

می رود تا گوشی را بردارد. بالای سر گوشی می ایستد و نگاهی به شماره ی مقصد می کند و همینطور که گوشی را بر می دارد رو به اتاق خواب می گوید:

پرویز: نه بابام اینان.
پرویز: الو

صدای مادر پرویز را می شنویم ( صدا اندکی مغموم است).

مادر: الو سلام پرویز
پرویز: سلام مامان، خوبین؟
مادر: مرسی، تو خوبی پرویز؟
پرویز: آره، من خوبم، بابا چطوره؟
مادر: باباتم خوبه. تو خوبی؟ سر حالی؟
پرویز: مرسی مامان. ترشیده خانم چطورن؟ خوبه؟
مادر: نسرینم خوبه. همه سلام می رسونن. تو خوبی؟ کار و بار خوبه؟
پرویز: آره خوبه مامان. لاله هم خوبه. سلام می رسونه.

پرویز گوشی را کمی از جلوی دهنش دور می کند و رو به اتاق خواب دادا می زند:

پرویز: لاله! مامانه. موهاتو خشک کردی؟

دوباره تلفن را نزدیک دهنش می گیرد.

پرویز: رفته بود حموم. رفته خودشو خشک کنه. الان گوشی رو می دم باهاش صحبت کنین.
صدایی از آن طرف خط نمی آید.
پرویز: مامان! الو

باز صدایی نمی آید.

پرویز: الو

که صدای نسرین خواهر پرویز را می شنویم که انگار گوشی را دست گرفته و می شنویم که رو به مادرش با لحنی نسبتا سرزنش کننده می گوید:

نسرین: مامان!
پرویز: الو، نسرین تویی؟ چی شد؟ باز مامان از فراغ ما... (لحنی مسخره)
نسرین: الو، سلام داداش. هیچی. آره دیگه خودت که مامان رو می شناسی.
پرویز: دیگه خودت خوبی نسرین؟ درس و مشق و دانشگاه همه چی مرتبه؟
نسرین: آره مرتبه. داداش لاله الان اونجاست؟ خونه ست؟
پرویز: خونه که هست ولی اینجا نیست. دو ساعته داره موهاشو خشک می کنه.
نسرین: خوب بهش سلام برسون، کاری نداری داداش؟
پرویز: لاله هم سلام می رسونه. نه مرسی که زنگ زدین. به بابام سلام برسون.
نسرین: باشه، خداحافظ.
پرویز: خداحافظ.

و گوشی را می گذارد.

پرویز: لاله! کجایی پس تو؟

لاله از آشپزخانه سرک می کشد.

لاله: اینجام بابا. گفتم یه چایی دم کنم.

پرویز لاله را که می بیند می خندد.

پرویز: چایی درست می کنی یا از دست خواهر شوهر پناه می گیری؟
لاله: وا!

پرویز به مسخره می گوید:

پرویز: وا... خوب بیا بشین یه دیقه.

تلوزیون را روشن می کند و روی مبل می نشید.

پرویز: نمیای؟
لاله: من خوابم میاد پرویز. امشب زودتر بخوابیم؟

پرویز با تعجب بر می گردد و آشپزخانه را نگاه می کند. لاله دیده نمی شود.

پرویز: من رفتم سر کار تو خسته ای؟

تلوزیون را با نارضایتی خاموش می کند. روزنامه را دوباره باز و بسته می کند و می گوید:

پرویز: پس جیش، بوس، لالا.

پرویز می رود توی دستشویی. مسواک ها را در می آورد. روی مسواک لاله خمیر کشیده شده. دست می زند، خمیر خشک شده.

پرویز: تنبل دیشب هم که مسواک نزدی.

مسواک لاله را می شوید و روی هر دو مسواک خمیر می زند. شروع به مسواک زدن می کند و به طرف آشپزخانه راه می افتد و همانطور با دهان کفی شده می گوید:

پرویز: بیا مسواکت لاله.

لاله از پشت سرش در می آید و خندان مسواک را از دست پرویز می گیرد. پرویز مسواک زنان در خانه راه می افتد و همه ی چراغ ها را یکی یکی خاموش می کند. خانه تاریک شده است و غیر از چراغ اتاق خواب و دستشویی همه جا تاریک است. پرویز و لاله جلوی در دستشویی ایستاده اند و مسواک می زنند. لاله جلوی پرویز ایستاده. پرویز که می خواهد برود داخل دستشویی برای شستن دهان، لاله را می بینیم که مسواک زنان به حالت کسی که توی خواب راه می رود، آرام آرام در پذیرایی پیش می رود. چند قدم که پیش می رود دیگر او را نمی بینیم. پرویز دهانش را می شوید و می رود اتاق خواب و همان طرف تخت که لحافش آشفته بود دراز می کشد. طاقباز خوابیده و منتظر لاله است. لاله ای که هرگز باز نمی گردد.